Tuesday, April 24, 2007

تخم دایناسور

همیشه فکر می کردم که جهان جای عجیبی است اما نه تا این حد. من یک تخم دایناسور پیدا کردم. نه از ژاپن؛ از همین بشکه ی خالی نفت که گوشه ی حیاط خلوت گذاشته ایم. دلم می خواست فریاد بکشم اما به هر جا و هر طرف که نگاه کردم جای مناسبی برای داد کشیدن نبود. ما که توی کوه زندگی نمی کنیم؛ توی آپارتمان فکسنی خودمانیم. مامانم داشت توی آشپزخانه با پیازها و گوجه ها و کاهوها می جنگید. ممکن بود بترسد و بلوایی به پا کند. همین شد که رفتم توی حیاط خلوت. گوشه ی حیاط کمی شیشه خرده روی زمین ریخته بود. عجیب بود که مامان متوجه نشده بود.امکان نداشت اتفاقی در یک جایی ازخانه بیافتد و مامان از آن بی خبر بماند. به بالا که نگاه کردم فهمیدم یکی از شیشه های کاشی شکل سقف حیاط خلوت مان شکسته است. اهمیتی ندادم، شیشه خرده ها را با پا کنار زدم و سرم را توی بشکه فرو بردم که داد بزنم اما زیر نوری که از لای شیشه های سقف می تابید یکهو آن تخم دایناسور را دیدم. اول فکر کردم حباب چراغ حمام است که چند ماه پیش بابا عوضش کرده بود. فکر کردم برش دارم و توی آن داد بزنم. نمی دانم چرا این فکر را کردم به هر حال این فکر را کردم و برش داشتم.هنوز گرم بود. گرمایش مثل گرمای گونه های مامان بود. نمی توانست گرمای معمولی باشد. وقتی وارسی کردم و فهمیدم تخم است شک نکردم که تخم دایناسور است. از آسمان افتاده بود توی بشکه ما که پر از خرت و پرت بود و همین خرت و پرت ها باعث شده بود نشکند و همین خرت و پرت ها گرمش نگه داشته بود. به اندازه ی یک هندوانه بود و گرد هم بود، کاملا گرد. یقین داشتم که تخم دایناسور است. گذاشتمش روی زمین و دویدم به طرف آشپزخانه و قضیه را به مادرم گفتم. اولش فکر کرد سر به سرش گذاشته ام و کونه ی هویجی را که رنده اش کرده بود پرت کرد طرفم. اما وقتی دید دست بردار نیستم دستش را با پیشبند پاک کرد و آمد که نگاهی بیاندازد. وقتی تخم را دستش گرفت شانه هایش را بالا انداخت و گفت « نه این تخم دایناسور نیست؛ توپه!.. توپ بازی...لابد مال بچه های بازیگوش کوچه ی پشتیه!..». بعد آن را گذاشت روی زمین و شیشه خرده ها را دید و طوری فریاد کشید که تصمیم گرفتم اگر دوباره خواستم فریاد بکشم آنطور فریاد بکشم. رفت تا جارو و خاک انداز بیاورد. بی فایده بود که به مامان اصرار کنم که این یک تخم دایناسور است. تخم را برداشتم و با احتیاط گذاشتم توی بشکه و تصمیم گرفتم تا روزی که جوجه ای از تویش دنیا نیاید به مامان چیزی نگویم. شاید می شد برای روز تولدش مامان را غافلگیر کرد. در این صورت جوجه دایناسور باید توی روز تولد مامان پوسته ی گرم تخمش را بشکند و بیرون بیاید. شاید بشود آن را به ژاپنی ها فروخت. به هر حال نمی دانم چه خواهد شد اما می خواهم به جای داد زدن منتظر بمانم.

No comments: