Wednesday, April 25, 2007

معماری- چه زیبا چه زشت- ما را محاصره کرده است. خطوط - چه شکسته چه منحنی- بر ما می پیچند؛ به ما می پیچند؛ در ما می لولند؛ به ما نفوذ می کنند؛ از ما می گذرند؛ از کنار ما می گذرند. بافت ها- چه نرم چه زبر- به ما تحمیل می شوند و طرح ها و حجم ها در درون ما جوانه می زنند. تقدیر همین سنگینی و سبکی پدیداری است و همین تلون بی قاعده ی اشیاء. فردیتی که حضور می نمایاند فاقد آزادی است. این حضور تن دادن است به جبر بیولوژیکی مان در چنبره ی ناگزیر اشکال و اعتبار بخشیدن به شکل پذیری منفعلانه مان. عبور اگر پرسه ای فاقد جهت باشد تنها تماشای تقدیر است. تقدیری که بی هیچ یادمانی دود می شود و به هوا می رود و فقط آنگاه که سودای در همه جایی را در دل دارد و به جنونی بی برگشت ختم می شود واجد ارزش به خاطر آوردن است. مرگ اگر بهم زدن توازن تحمیلی معماری باشد بر زندگی چیره است. آنارشیسم چیزی را عوض نمی کند- مثل چوب گرداندن در تاپاله گاو است- اعوجاجی بی دلیل را بر محیط سوار می کند. طنز دفرمه کردن متوازن معماری است و وارونه کردن تاثیر اولیه آن. توازنش را از بی چون و چرایی هستی انسانی می گیرد. هنر بازی با معماری است و فرا تر بردن از طرح ها به روح ها.

به هر حال این همه ی آن چرندیاتی است که امشب به آن فکر کردم. بودن صورتی نا امید کننده دارد؛ سمتی به سوی نبودن. اما می دانم که حقیقت این نیست. حقیقت فعلیت یافتن اراده ارگانیسم است در به آغوش کشیدن هستی اش وقتی که به درکی از بودن خویش رسید.

این مهملات را فراموش نکن چون خودشان فراموش می شوند!

چه شهاب کوتاهی است

یاد

در آسمان بی ستاره ی فراموشی!

چرا برای فاتحان حکاکی یک کتیبه مهم است؟ کتیبه ای برای همه ی فصول! آه.. چه حماقت شکوهمندی داشتند فاتحان در دانستن خویش!

اگر خفه نشوم چه؟ فراموشم می کنی؟ به سماجتت ادامه می دهی؟ با یاوه سرایی ام چه می کنی؟ با یاوه سرایی ات چه می کنی؟

هر عبارتی که در آن نوعی تصنع بزرگ اندیشی هست مهملی بیش نیست. من به اینها می گویم گنده گوزی های بعد از صرف مائده...طعام... غذا... خوراک...

No comments: