Friday, April 20, 2007

جنایت خیابان چهل و هفتم

وقتی بازرس کشوی شماره ی 2211 سردخانه بخش پزشکی قانونی اداره ی مرکزی پلیس را کشید تا به اتفاق دستیارش نگاهی به جسد آقای پ بیاندازد، یک چشم و یک دست از مچ قطع شده از توی کشو بیرون پریدند و به طرف در خروجی حرکت کردند. چشم به سرعت روی سرامیک سفید کف سردخانه غلطید و دست با انگشتهایش مثل خرچنگ خزید. از درز زیر در رد شدند و به چپ پیچیدند. کمی طول کشید تا بازرس و دستیارش آنچه را دیدند باور کنند. بازرس فورا کشو را بست.

- ستوان!

- بله قربان!

ستوان به طرف در دوید و در راهرو اعضای فراری جسد آقای پ را دید که به طرف آسانسور می رفتند. سرعتش را اضافه کرد اما همین موقع در آسانسور باز شد و پرستاری که یک سینی پر از لوله های نمونه خون در دستش بود از آن خارج شد. به پرستار تنه زد و لوله های خون روی سرامیک سفید شکست. وقتی به مقابل آسانسور رسید در بسته شده بود. چراغ همکف چشمک می زد. پله ها را دو تا یکی پایین رفت و وقتی به همکف رسید آسانسور را دید که مردی با روپوش سفید درش را باز کرد و وارد شد. آسانسور خالی بود. به در خروجی ساختمان نگاه کرد که نیم باز بود و تا وسط خیابان دوید و سعی کرد به همه جا نگاهی کرده باشد. حاشیه ی پیاده رو، زیر خودروها و لای پاهای عابرین. به طرف نگهبان رفت.

- گروهبان چیز مشکوکی ندیدی؟

- چرا قربان!

- کجا رفت؟

- رفت به دفترش قربان. برعکس همیشه کت و شلوار روشن پوشیده بود. تو این 26 سالی که توی پلیس خدمت کردم ندیده بودم...

- منظورم یه دست و یک چشمه احمق!

- خب دست و چشم هم داشت ولی مثل همه ی ما دو تا. می دونی ستوان من و رئیس با هم وارد نیروی ...

دستیار دستش را از سر کلافگی بالا برد و پایین انداخت. وقتی برگشت بازرس بالای سر خدمتکاری که خونهای کف راهرو را با کاغذ توالت پاک می کرد ایستاده بود.

- متاسفم قربان!

- اشکالی نداره!..هنوز نصف بیشترش اونجاست.. باید دوباره یه نگاهی بندازیم.

وقتی وارد سالن سردخانه می شدند بازرس با انگشتش به ستوان اشاره داد که همانجا جلوی در بایستد تا مراقب باشد چیزی خارج نشود. بعد رفت و دوباره کشوی 2211 را کشید. گودی جای چشمی که بیرون پریده بود پر از برفک بود و چشم دیگر کاملا متلاشی شده بود. بازرس دست جسد را بلند کرد و به آنجا که از مچ قطع شده بود نگاه کرد. مثل تکه یخی که شکسته باشد محل بریدگی کاملا صاف و هندسی بود و در مقطع آن رگها یک اندازه شکسته بودند.

- خون توی رگها لخته نشده .. یخ زده!.. می دونی این یعنی چی ستوان!

- بله قربان ! ...فکر کنم دستش همینجا بریده شده.

- بله ! بعد از قتل و بعد از انتقال جسد به اینجا.

ستوان دلش می خواست نگاهی بیاندازد و بازرس این را فهمید.

- خیله خب!.. بیا یه نگاهی بنداز... فکر نمی کنم چیز دیگه ای از این مرد بخواد بزنه به چاک.

توی آسانسور ستوان دگمه طبقه ی دهم را فشارداد. بازرس پشت پلکش را خاراند.

- بنال ببینم ستوان!

- پ؛ 66 ساله؛ بی خانمان؛ الکلی؛ شش بار از چنگ بچه هایی امنیت اجتماعی در رفته، دو بار هم از مرکز بازپروری. سابقه ی بزه کاری نداره. توی جیبش یه دفترچه حساب جاری پیدا کردیم؛ پول کمی توش نیست؛ فکر کنم از سود همین پول زندگیش رو می گذرونده. جسد رو دیشب سرایدار ساختمون شماره ی 17 خیابون چهل و هفتم توی پارکینگ پیدا کرده و فورا به پلیس زنگ زده. حول و حوش ساعت یک. به پشت افتاده بوده روی زمین و یه پیچ گوشتی توی چشم چپش فرو رفته بود. دکتر می گفت درجا تموم کرده قربان.

- کی به محل جنایت رفت؟

- من قربان.

- از اهالی ساختمون بازجویی کردی؟

- نه قربان نیمه شب بود!

- حماقت کردی ستوان ..حماقت کردی ستوان..

آسانسور به طبقه ی دهم رسید. وقتی بازرس در اتاق رئیس را باز می کرد انتظار هر چیزی را داشت. برای همین تعجب نکرد وقتی رئیس را دید که روی یک قالیچه پاهایش را جفت کرده و بالا برده و دستهایش را به کمرش تکیه داده و فقط شانه اش با زمین اتکا دارد. پاچه های شلوارش تا زانو پایین افتاده بود.

- تویی بازرس؟

- بله قربان! ... یوگا قربان ؟!

- تو هم باید امتحان کنی بازرس.. برای تقویت عمومی بدن بهترین چیزه..زنت هم خوشش میاد.

رئیس پاهایش را پایین آورد و به کمک بازرس بلند شد. کت مغزپسته ای ش را پوشید و پشت میزش نشست.

- بگو ببینم چی دستگیرت شده؟

- یه دست و یه چشم..

- چی ؟!

- یه دست و یه چشم قربان!

- یعنی چی یه دست و یه چشم.

- هیچی قربان.. فعلا داریم تحقیق می کنیم.

- منظورت چی بود از دست و چشم؛ سعی نکن من رو دور بزنی بازرس!

- هیچی قربان.. یه پیچ گوشتی رو کردن توی چشمش. فقط همین رو می دونیم.

- فقط همین! دیگه چی؟

- فعلا داریم تحقیق می کنیم.

- به کسی هم مشکوک شدین. از این یارو چی دستگیرتون شده.. مقتول؟

- فعلا داریم تحقیق می کنیم.

- اینقدر نگو داریم تحقیق می کنیم. خودم این رو می دونم.. ببین بازرس در این مورد نه مسئله ی روزنامه ها مطرحه و نه فشار از بالا ولی من... ستوان میشه چند لحظه بیرون منتظر باشی؟!

- بله قربان!

نگاه بازرس از دری که بسته می شد برگشت و با چشمهای مغزپسته ای رئیس گره خورد. رئیس دستمالی را از جیب سینه ی کتش همانجا که خودنویس عتیقه اش را آویخته بود بیرون آورد و عرق پیشانی اش را پاک کرد.

- می دونی بازرس کسی به مرگ یه بی سروپا اهمیتی نمی ده، ولی من اهمیت می دم، نمی خوام وقتی چیزی نمونده بازنشسته بشم یه کار نیمه تموم روی دستم بمونه می فهمی بازرس.

- نه قربان! به این سادگی ها هم نیست، گرچه در این مورد فعلا داریم تحقیق می کنیم اما جنایتهایی هم بوده که پرونده شون سالها باز مونده. شما که بهتر می دونین قربان!

- می دونم می دونم ولی می خوام هر چه زودتر سر وته این قضیه را هم بیاری. مخصوصا که خونه ی من هم توی خیابون چهل وهفتمه. و این یعنی فاجعه!

- قول نمی دم قربان!

رئیس از کوره در رفت. انگشتش را سیخ روی سینه اش گذاشت. همانجا که خودنویسش را نزدیک قلبش نگه می داشت.

- خوب به این کت نگاه کن بازرس! فاستونی انگلیسیه. از خیاط خونه ش مستقیما با طیاره اومده به این مملکت و من توی فروشگاه خیابون جمهوری 400چوب بالاش دادم.

- خیلی ام بهتون میاد قربان! با رنگ چشمتون هماهنگه!

- مسخره بازی در نیار بازرس. دارم جدی حرف می زنم. می دونی چرا این رو خریدم. هفته ی دیگه مراسم فارغ التحصیلی دخترمه و من هم دعوت شدم. نمی خوام دوستاش به اش بگن پدرت فقط قاتل پولدارها رو گیر می ندازه؛ می فهمی بازرس؟! بنابرین برو و قاتل این ولگرد الکلی رو پیدا کن!

بازرس در را محکم می بندد و توی راهرو ستوان می افتد دنبالش. پشت پلکش را می خاراند. ستوان می داند وقتی بازرس این کار را می کند دارد به حل معما فکر می کند اما چیزی نمی پرسد.

- دیگه ذله م کرده. همه ی زحمتها به دوش ماست اون وقت افتخارش نصیب اینها می شه. بجنب ستوان باید بریم برای بازجویی.

وقتی به جلوی ساختمان شماره ی 17 می رسند سرایدار دارد برگها را جارو می کند. ستوان را می شناسد و کلاهش را برمی دارد و دست از کار می کشد.

- ایشون بازرس جنایی هستن می خواستن چند سوال راجع به حادثه دیشب بپرسن.

- چیز زیادی برای گفتن ندارم بازرس.

- جسد رو چطور پیدا کردین؟

- فیوز برق اضطراری رو روشن کردم .. مثل هر شب.. بعد زیر خودروها رو نگاه کردم تا گربه ها رو بیرون بندازم.. می دونید سر و صداشون همسایه ها رو اذیت می کنه؛ هر شب این کار رو می کنم.. بعد درهای ورودی رو بستم و وقتی که داشتم به طرف اتاقم بر می گشتم جسد پ رو پای یکی از ستونها دیدم.

- قبل از اون توی پارکینگ نرفته بودید؟

- نه.. رفته بودم کافه گلویی تر کنم.

- گفتید جسد «پ» رو دیدید. اون رو می شناختید.

- بله توی کافه دیده بودمش. گرچه سر و وضع درست و حسابی نداشت اما آدم خوش مشربی بود. چند بار دیده بودم که به ساختمون می اومد اما متوجه نشدم با کدوم خونه سر و کار داشت.

- آلت قتاله متعلق به شماست؟

- مال ساختمونه!

- پس دست قاتل چه می کرده؟

- یه تخته ابزار توی پارکینگ آویزونه.. نزدیک پله ها .. از اونجا برداشته!

- متشکرم آقا..تا اطلاع ثانوی نمی تونین شهر رو ترک کنین!

- خیالتون راحت من سی ساله که این شهر رو ترک نکردم.. ببخشید قربان پیچ گوشتی رو بهم پس می دن؟

- بعد از تکمیل تحقیقات بله! اگه لازم شد باید به اداره ی پلیس بیاید و اگه قاتل پیدا شد شاید لازم باشه توی دادگاه هم شهادت بدید. متوجه شدید آقا؟!

وقتی می خواستند از پله ها بالا بروند بازرس مکث کرد و تخته ابزار را وارسی کرد. همه جور آچاری ازش آویزان بود. و چای پیچ گوشتی رویش خالی بود. از اهالی طبقه های دوم و سوم چیزی جز شکایت از بدخوابی دیشب نصیب شان نشد. آنها امیدوار بودند از آنجا که رئیس پلیس هم توی همین خیابان ساکن است قضیه با سرعت و موفقیت فیصله بیابد. اما جلوی در طبقه ی آخر چیزی توجه بازرس را جلب کرد. یک بطری خالی مشروب که توی جعبه ی زباله افتاده بود. ستوان زنگ را فشار داد و زنی جا افتاده که موهایش را پشت سرش بسته بود در را باز کرد. دو دختر بچه ی هشت نه ساله که دوقلو بودند و لباسهای یک شکل پوشیده بودند جلوی تلویزیون برنامه آشپزی را تماشا می کردند. بازرس نشانش را بالا آورد.

- پلیس!... خانم! در مورد قتلی که دیشب توی این ساختمون اتفاق افتاده تحقیق می کنیم.

زن در را باز گذاشت و به طرف پیشخوان آشپزخانه رفت که رویش داشت گوشت خرد می کرد.

- چی می خواین بدونین؟

- موقع حادثه شما کجا بودین. حول و حوش ساعت یک.

- توی خواب

- متوجه چیزی نشدین؟

- چرا صدای آژیر پلیس و بعد آژیر آمبولانس.

دوقلوها با بالش به جان هم افتاده بودند. ستوان رفت که پادرمیانی کند.

- هی بچه ها مشکل چیه؟

- اون میگه دویست گرم میگو برای یک پرس راگوی فرانسوی کافیه.

- نخیر! اون میگه دویست گرم میگو برای راگوی فرانسوی کافیه.

- بچه ها ساکت! مگه نمی بینین دارم با این آقا حرف می زنم.

- خب آشپز برنامه چی میگه.؟ میدونستین. زن من هم این برنامه رو نگاه می کنه.

- دیروز یا حتی روزهای قبل آدم مشکوکی رو توی ساختمون ندیدین.

- اون یه احمقه که هیچی نمی فهمه.

- آره اون یه احمقه که هیچی نمی فهمه.

- نه! من کاری به کار کسی ندارم سرم توی لاک خودمه و شب و روز جون می کنم تا این دو تا رو به یه جایی برسونم.

- کی؟ زن من؟!

- چرا از گوشت خردکن برقی استفاده نمی کنین. خیلی راحت تره! اجازه بدید توی گرفتن گوشت کمکتون کنم!

- نه آشپز برنامه.

- نه آشپز برنامه.

- متشکرم.. مواظب دستتون باشید! گوشت خرد کن گرونه! ولی همین روزها باید یکی بخرم. البته یه لباس شویی واجب تره.

- شرط می بندم زنت نمی تونه با دویست گرم میگو یه پرس راگوی فرانسوی درست کنه.

- شرط می بندم زن هیچ پلیسی نمیتونه!

- و پولش رو از کجا میارین؟

- اما زنم آشپز خوبیه دخترها !

- از یکی قرض می گیرم .از دوستهام. به نظر شما اشکالی داره؟

- میتونه رولت خامه ای درست کنه؟

- راست میگه میتونه رولت خامه ای درست کنه؟

- البته که اشکالی نداره! اما یه مسئله ای هست که باعث میشه فکر کنم شما...

- دختر ها ستوان رو اذیت نکنین!

- نه اصلا مسئله ای نیست. بگید ببینم مگه شما بلدین؟

- فکر می کنم شما مقتول رو میشناختین. این طور نیست؟

- البته که بلدیم.. کاری نداره!

- آره کاری نداره!

- بله اون شوهرم بود. البته شوهر سابقم. ده سال با هم زندگی کردیم نوزده سال از من بزرگتر بود.. توی جنوب با هم آشنا شدیم .. دخترها که وقت مدرسه شون شد الکل حسابی مغزش رو پکونده بود. درخواست طلاقم پذیرفته شد و دادگاه دخترها رو به من داد. و اون فقط می تونست ماهی یک بار اون هم وقتی که هوشش سر جاش بود اونها رو ببینه. اوایل توی بانک کار می کرد اما به خاطر کم و کسری پولی انداختنش بیرون.

- شاید شما بتونین دستورش رو برای زنم بنویسین. نوشتن بلدین؟ اصلا بگین خودم می نویسم.

- می دونستین توی حسابش پول خوبی داره؟

- تخم مرغ شش تا؛ شکر صد گرم..

- نخیر.. صد و پنجاه گرم...

- بله میدونستم ..اما چیزی به من و بچه ها نمی داد .. می ترسید برای ریختن اون زهرماری توی حلقش کم و کسر بیاره!

- آرد سفید صد و پنجاه گرم؛ خامه دویست گرم..

- نخیر.. خامه دویست و پنجاه گرم..

- و شما برای مدرسه ی دخترها به پول احتیاج داشتین؟!

- صبر کنین دخترها شما گیجم کردین..بالاخره خامه دویست گرم یا دویست و پنجاه؟

- آره احتیاج داشتم. ببینم شما چی فکر کردین بازرس. من با پختن شیرینی پول خوبی در میارم. نکنه فکر کردین من پ رو کشتم که پولهای کثیفش رو بردارم. باید بگم سخت اشتباه می کنین. درسته که اون انگل عوضی اینها رو روی دستم گذاشت و پی عیاشی ش رفت ولی با این حال دوستش داشتم. پدر بچه هام بود چطور می تونستم بکشمش؟!

- آب جوش رو توی یه ظرف با شکر و آرد مخلوط می کنیم.

- نخیر اول زرده تخم مرغ رو از سفیده جدا می کنیم..

- متاسفم خانم ..باید این سوالها رو بپرسم ..رئیس پلیس اصرار داره هرچه زودتر این پرونده رو ببندیم.

- خیله خب صبر کنین .. هر دو دستور رو می نویسم...

- اوه.. رئیس پلیس!.. اون آدم خوبیه!

- اون وقت زنت باید دو بار رولت خامه ای درست کنه!

- آره..باید دو بار درست کنه!

- مگه شما اون رو میشناسین؟

- اگه حتی ده بار هم درست کنه مهم نیست.. فقط خواهش می کنم اون دستور پخت لعنتی رو بهم بگین؟

- نه! نه ! نمی شناسمش ..حتی نمی دونم چشمهاش چه رنگیه . فقط می دونم توی همین خیابون زندگی می کنه.

- اوه ستوان عصبانی نشین!

- آره ستوان عصبانی نشین!

- یه سوال دیگه...دیشب پ به دیدن شما اومده بود؟

- من عصبانی نیستم بچه ها!

- بله .. می خواست بچه ها رو ببینه.. از توی چشمی دیدم که توی دستش یه بطری داره و در رو به روش باز نکردم. چند بار با مشت به در کوبید و بعد هم رفت. فکر کنم ساعت دور و بر یازده بود. حالا راضی شدین بازرس.

- چرا عصبانی شدین... صورتتون سرخ شده..

- آره ..صورتتون سرخ شده..

- بسیار خب خانم فعلا سوال دیگه ای از شما ندارم. اما تا اطلاع ثانوی شهر رو ترک نکنین.. ضمنا اگر لازم شد باید برای ادای توضیحات به اداره ی پلیس بیایید. می دونید محلش کجاست؟.. ستوان!.. می تونیم بریم.

- خب دخترها ..از خیر رولت خامه ای گذشتم خب؟!.. دیگه باید برم.

بازرس دستش را با دستمالی که زن به او داد پاک کرد و به دختر ها لبخند زد. وقتی از ساختمان خارج می شدند ستوان زیر لب گفت« عجب وروجکهایی!».بازرس گفت « زن زیبایی بود! ولی باید یه گوشت خرد کن بخره.. این طوری دستهاش خراب میشه!». توی پیاده رو وقتی به طرف اداره می رفتند تلفن ستوان زنگ زد. او توی دهنی گوشی فقط گفت« بسیار خب» و قطع کرد.

- قربان هیچ اثر انگشتی روی آلت قتاله نیست.

- خیله خب باشه به بچه های گشت سپردی حواس شون به اون دست و چشم فراری باشه؟

- بله قربان!.. وقتی توی دفتر رئیس بودین گفتم..خنده شون گرفته بود.. لابد فکر کردن عقلم رو از دست دادم.

- گفتی موضوع کاملا جدیه؟

- بله قربان!

توی ساندویچی بین راه همبرگر خوردند و ستوان از یک قنادی دویست وپنجاه گرم رولت خامه ای خرید و سعی کرد بفهمد دختر دویست و پنجاه گرمی کدامشان بود. در طول راه بازرس مدام پشت پلکش را می خاراند و به آن زن فکر می کرد. وقتی از پله های جلوی عمارت اداره بالا می رفتند گروهبانی که نگهبان در ورودی بود وحشتزده به طرف آن دو دوید.

- قربان دیدمشون .. با آسانسور بالا رفتن!

- از چی حرف می زنی گروهبان؟!

- ستوان گفت یه دست.. من دیدمش ..قسم می خورم با همین دو تا چشمهام دیدمش .. یه توپ پینگ پنگ هم کنارش روی زمین قل می خورد.. همین الان با آسانسور..

بازرس معطل نکرد به طرف آسانسور دوید و دگمه اش را فشار داد. کمی طول می کشید تا آسانسور پایین بیاید. ستوان که مبهوت ایستاده بود با اشاره ی بازرس از پله ها بالا دوید و آنطور که بازرس با شدت دستش را تکان داده بود فهمید که تا آخرین پله باید بالا برود.وقتی آسانسور به بالا رسید و درش باز شد بازرس با عجله پا توی راهرو گذاشت و از کنار خدمتکاری گذشت که سرش را پایین انداخته بود و با جدیت تمام هنوز داشت با کاغذ توالت خونهای روی سرامیک را پاک می کرد. وقتی بازرس در اتاق رئیس را باز می کرد انتظار هر چیزی را داشت. برای همین تعجب نکرد وقتی رئیس را دید که دراز به دراز روی قالیچه اش افتاده و خود نویسش تا نیمه در چشم چپش فرو رفته بود. خون، کتش را رنگ زده بود. یک چشم یخ زده و دستی که انگار تازه جان گرفته بود و از رگهای مچش خون می چکید کنار سر رئیس افتاده بود. بازرس داشت پشت پلکش را می خاراند که ستوان نفس نفس زنان سر رسید.

No comments: