Saturday, March 3, 2012

به راهی که می رسی ... چه جرز غیر مجاز ... چه درز منحوس ... چه شکاف قاطع ابر در غروب ... چه شیار شعله ی داغ بر سینه سیاه شب ... می دوزم می دوزم ... با سوزن و نخ ... می دوزم می دوزم چشمم را ... مثل وصله های مارک دار خارجی ... مثل تکه های ترمه ... دو بته جقه ... مثل دست و تخته در مسیح میخکوب ... مثل بخیه های درد و داد وقت دکتر و گلوله ... به راهی که نمی رسی می دوزم ... چی؟!!... کی گفته ام بیا؟!!... این زیپ ورکشیده ی دهنم ... این دگمه های بسته ی پیراهنم ... و می بینی این ها همه کاغذ های چرک و مچاله ... و این ها همه مداد های مفلس و مفلوک ... کی گفته ام بیا ؟!!... با خنجر های در حنجره فرو ... و پنجه های گلاویز با گلو ... از لای این همه بندهای کور گره خورده ... میله های ملال و قفل های لجوج ... و دیوارهای مدور بی درز ... و پرده های کلفت بی پاره پوره ... پشت پنجره های نرده ... و پس پرچین های پفیوس ... کی گفته ام بیا ... با حرف، با صدا ... خود دانی ... می رسی ... نمی رسی ...
اما اما ... تنها تنها ... بی اعتنا به برف ... بی اعتنا به باد ... به باران ... در صخره سار چشم به راهی قندیل بسته ام...

Tuesday, July 17, 2007

لب پنجره را كه مي بوسي
عشق ساده لوحي بيهوده اي است
مثل شلوار گشاد دلقك
و
دمب بلند روباه است
بهتر نيست پنجره را به روي سيرك سيار ببندي
و
دست از مهمل بافتن برداري؟
- بهتر است.

Monday, May 7, 2007

از دشت گل گاو زبان می آیی

از شاخه های بید مشک

از خوشه های عشق

می آیی

می ریزی

باران خنده را

هاشور واژه های موازی

«باران که در لطافت طبعش خلاف نیست»

می رقصی

بر سنگفرش خیس

با موج دامنت که سپید است

من غرق می شوم.

می خندی

می خندم.

بمیری

می میرم.

Saturday, May 5, 2007

هی!

من هم عاشق شدم!

در گیر و دار شما گرگهای مست.

در های و هوی

نعره ی هر شب تان

با

سفید برفی های هم آغوشتان.

عاشق شدم

که عاشق شدن

فارغ شدن است

در

گیر و دار روزگار این همه فاسق.

آی !

ای شرابها!

تا دور های دیر پروازمان دهید

آنجا

که

تنها

عشق است

با

من

و

تو.

از گند گورهای شناور

ققنوس های عشق

پروازمان دهید

تا قله های

بوسه ی پنهان

آن سوی ابرها.

در جمجمه ام

گلوله ای سربی!

به جای قلبم

ساعتی کوکی گذاشتند؛

در رگهایم نیکوتین

اعصابم کلافی ازمس

مس برهنه

و سردرگمی سیگنالی که سالهاست...

در جریان مکرر تیک تاک

تدریجا تجزیه شدم و تنها قطره ی خونی

بر متن سترون خاک

لرد بست.

حالا در گودالی

زنگار می بندد اندامم

و هیچ برقی به مغزم

نمی تابد.

در حافظه ام تنها طعم خلسه ی صوفیانه ای باقی است

خلسه ای پیش ازکلید روشن

پیش از شوک برقی

پیش از زیستن به مثابه ی ماشین!

روزی که بعد از آن

اوراد خلسه های فلسفی من

در دست کنترل از راه دورها افتاد

ای سرنوشت برفکی!

همیشه باید پتانسیل جنگلی شدن جامعه ی انسانی را به عنوان تهدید یا فرصتی برای بررسی روند تغییر و تحولات اجتماعی در معادلات مان به حساب بیاوریم. جنگلی شدن جامعه یعنی بنیان هر نوع فعالیت اجتماعی یا حتی هر نوع نظریه ی توسعه طلبانه بر خوی هیجانی توحش جاری در جهان گذاشتن. بی نظمی بزرگ و تحلیل رفتن ساختارهای شکل یافته ی اجتماعی بی تردید با ظهور انسان-گرگ فرا خواهد رسید. دست کم در دورترین فاصله گیری بشر از چنین عصری همواره پتانسیل آن باقی خواهد بود. می شود این طور فکر کرد انسان- گرگ موعودی وارونه است. موعود وارونه ای که نه تنها ظهورش قاطعیتی بیش از ظهور موعود های نجات بخش پیش از این بشر دارد بلکه روحیه ای کاملا متضاد و روشی وارونه ی آنها نشان می دهد. فرا رسیدن عصر انسان - گرگ بی تردید نوعی پاک سازی و انتخاب طبیعی خواهد بود. طوری که آنقدر مدلل و جبری به نظر خواهد رسید که هیچ راهبری انقلابی و مبارزه جویی در برابرش صف آرایی نیارست کرد.

Friday, April 27, 2007





به کدام سمت نگاه می کند؟

ابلیس است یا انسان؟

مرد است یا زن؟

مرده است یا زنده؟

چشمهایش باز است یا بسته؟

افسونگر است یا افسون شده؟

مضطرب است یا غمگین؟

شکل کدام رنج است این صورت سربی نگران؟

آن سوی سایه ها چه رنگی است؟

فقط یک تصویر معمولی است؟

فقط یک انسان معمولی؟

یک شیء معمولی در تابشی اثیری؟

یا کهکشانی است در گستره ی تاریک شب؟

با سحابی های سحر انگیز؟

چند سال نوری با او فاصله داری؟


او ..او.. او.. که سالهاست...

انسان- گرگ سزاوار زیبایی نیست.

Wednesday, April 25, 2007

معماری- چه زیبا چه زشت- ما را محاصره کرده است. خطوط - چه شکسته چه منحنی- بر ما می پیچند؛ به ما می پیچند؛ در ما می لولند؛ به ما نفوذ می کنند؛ از ما می گذرند؛ از کنار ما می گذرند. بافت ها- چه نرم چه زبر- به ما تحمیل می شوند و طرح ها و حجم ها در درون ما جوانه می زنند. تقدیر همین سنگینی و سبکی پدیداری است و همین تلون بی قاعده ی اشیاء. فردیتی که حضور می نمایاند فاقد آزادی است. این حضور تن دادن است به جبر بیولوژیکی مان در چنبره ی ناگزیر اشکال و اعتبار بخشیدن به شکل پذیری منفعلانه مان. عبور اگر پرسه ای فاقد جهت باشد تنها تماشای تقدیر است. تقدیری که بی هیچ یادمانی دود می شود و به هوا می رود و فقط آنگاه که سودای در همه جایی را در دل دارد و به جنونی بی برگشت ختم می شود واجد ارزش به خاطر آوردن است. مرگ اگر بهم زدن توازن تحمیلی معماری باشد بر زندگی چیره است. آنارشیسم چیزی را عوض نمی کند- مثل چوب گرداندن در تاپاله گاو است- اعوجاجی بی دلیل را بر محیط سوار می کند. طنز دفرمه کردن متوازن معماری است و وارونه کردن تاثیر اولیه آن. توازنش را از بی چون و چرایی هستی انسانی می گیرد. هنر بازی با معماری است و فرا تر بردن از طرح ها به روح ها.

به هر حال این همه ی آن چرندیاتی است که امشب به آن فکر کردم. بودن صورتی نا امید کننده دارد؛ سمتی به سوی نبودن. اما می دانم که حقیقت این نیست. حقیقت فعلیت یافتن اراده ارگانیسم است در به آغوش کشیدن هستی اش وقتی که به درکی از بودن خویش رسید.

این مهملات را فراموش نکن چون خودشان فراموش می شوند!

چه شهاب کوتاهی است

یاد

در آسمان بی ستاره ی فراموشی!

چرا برای فاتحان حکاکی یک کتیبه مهم است؟ کتیبه ای برای همه ی فصول! آه.. چه حماقت شکوهمندی داشتند فاتحان در دانستن خویش!

اگر خفه نشوم چه؟ فراموشم می کنی؟ به سماجتت ادامه می دهی؟ با یاوه سرایی ام چه می کنی؟ با یاوه سرایی ات چه می کنی؟

هر عبارتی که در آن نوعی تصنع بزرگ اندیشی هست مهملی بیش نیست. من به اینها می گویم گنده گوزی های بعد از صرف مائده...طعام... غذا... خوراک...

Tuesday, April 24, 2007

تخم دایناسور

همیشه فکر می کردم که جهان جای عجیبی است اما نه تا این حد. من یک تخم دایناسور پیدا کردم. نه از ژاپن؛ از همین بشکه ی خالی نفت که گوشه ی حیاط خلوت گذاشته ایم. دلم می خواست فریاد بکشم اما به هر جا و هر طرف که نگاه کردم جای مناسبی برای داد کشیدن نبود. ما که توی کوه زندگی نمی کنیم؛ توی آپارتمان فکسنی خودمانیم. مامانم داشت توی آشپزخانه با پیازها و گوجه ها و کاهوها می جنگید. ممکن بود بترسد و بلوایی به پا کند. همین شد که رفتم توی حیاط خلوت. گوشه ی حیاط کمی شیشه خرده روی زمین ریخته بود. عجیب بود که مامان متوجه نشده بود.امکان نداشت اتفاقی در یک جایی ازخانه بیافتد و مامان از آن بی خبر بماند. به بالا که نگاه کردم فهمیدم یکی از شیشه های کاشی شکل سقف حیاط خلوت مان شکسته است. اهمیتی ندادم، شیشه خرده ها را با پا کنار زدم و سرم را توی بشکه فرو بردم که داد بزنم اما زیر نوری که از لای شیشه های سقف می تابید یکهو آن تخم دایناسور را دیدم. اول فکر کردم حباب چراغ حمام است که چند ماه پیش بابا عوضش کرده بود. فکر کردم برش دارم و توی آن داد بزنم. نمی دانم چرا این فکر را کردم به هر حال این فکر را کردم و برش داشتم.هنوز گرم بود. گرمایش مثل گرمای گونه های مامان بود. نمی توانست گرمای معمولی باشد. وقتی وارسی کردم و فهمیدم تخم است شک نکردم که تخم دایناسور است. از آسمان افتاده بود توی بشکه ما که پر از خرت و پرت بود و همین خرت و پرت ها باعث شده بود نشکند و همین خرت و پرت ها گرمش نگه داشته بود. به اندازه ی یک هندوانه بود و گرد هم بود، کاملا گرد. یقین داشتم که تخم دایناسور است. گذاشتمش روی زمین و دویدم به طرف آشپزخانه و قضیه را به مادرم گفتم. اولش فکر کرد سر به سرش گذاشته ام و کونه ی هویجی را که رنده اش کرده بود پرت کرد طرفم. اما وقتی دید دست بردار نیستم دستش را با پیشبند پاک کرد و آمد که نگاهی بیاندازد. وقتی تخم را دستش گرفت شانه هایش را بالا انداخت و گفت « نه این تخم دایناسور نیست؛ توپه!.. توپ بازی...لابد مال بچه های بازیگوش کوچه ی پشتیه!..». بعد آن را گذاشت روی زمین و شیشه خرده ها را دید و طوری فریاد کشید که تصمیم گرفتم اگر دوباره خواستم فریاد بکشم آنطور فریاد بکشم. رفت تا جارو و خاک انداز بیاورد. بی فایده بود که به مامان اصرار کنم که این یک تخم دایناسور است. تخم را برداشتم و با احتیاط گذاشتم توی بشکه و تصمیم گرفتم تا روزی که جوجه ای از تویش دنیا نیاید به مامان چیزی نگویم. شاید می شد برای روز تولدش مامان را غافلگیر کرد. در این صورت جوجه دایناسور باید توی روز تولد مامان پوسته ی گرم تخمش را بشکند و بیرون بیاید. شاید بشود آن را به ژاپنی ها فروخت. به هر حال نمی دانم چه خواهد شد اما می خواهم به جای داد زدن منتظر بمانم.



آن عکسی از طبیعت هنر است که رازی روحانی در خود نهفته باشد. رمزی که از رنگ ها فرا می رود و آن سوی بافت می ایستد. وجوب وجود نقشه ی گنجی نایافتنی و وسوسه انگیز مثل مه ای ملایم از کادر سرایت می کند و روح را با آن چه در قابلیت چشم نیست مسموم- مسموم یعنی مشموم- می کند. لنز کانونش را در ماورای حضور ذهن بیننده می اندازد و جایی را مثل دلشوره می شوراند. حضور دوباره در فضا مثل زاده شدن، ره آوردش رنجی قاطعانه است. حضور در فضایی که حضورش آشناست و فضایش نا آشنا. بعضی عکسها همان ذره بینی هستند که کودک-عکاس در ظهر تابستانی بر دل- مورچه ی بیننده می گیرد.


گمراه

و

سزاوار

بیغوله ی شعر و شراب را پیموده بودیم؛

طرح رازواره ای

بر لبانت شتک زد،

که خلوتی را

به خیالی آلودی.

سرودی

چه سرد دارم

در آشیانه ی کاه بافته ام

بلدرچین بی های و هوی بیشه ی تنهایی و تن هویی.*

چشم انداز در حنجره ام جا نمی شود

سنبل و

سوسن

که ببرم برای جوجه هام.

آسمان پنجه ی بی رحم قوشی است

و هر تند باد

ماری که از کنده ی پیر بالا می خزد.

چه دانه ها

کمیاب!

چه کرم ها

لزج!

چه حشره ها

گریزپا!

نوکم به حرف وا نمی شود

یخ بسته گمانم.

چهچهه زمستانه که نه!

هو هویی کوتاه نمی توانم.

چه حرف ها در دل!

چه حنجره ها زخمی!

*نمی دانم چیست!؟

Monday, April 23, 2007

انسان گرگ ؛ انسان گرگ؛ انسان گرررگ...؛چند بار این کلمه را تکرار کنید.اگر لازم است بیشتر از چند بار. تا آنجا که از تمام معنی هایش تنها صدای دهشتناک رررررررر شنیده شود. بچلانیدش ؛ این ترکیب دوتایی را آنقدر بچلانید تا عصاره عصرهای جنگل را بنوشید. جنگل- جامعه ی نمونه ای باستانی. که ریشه دوانده توی تن جهان. بیشتر از همه ی جغرافیای روی نقشه. انسان گرگ یعنی همه ی تاریخ. تلاش نادیدنی ارگانیم، در رویش و زایش و کند و کاو و خورد و خوار. همان که انداواره ی فراکتالی پدیده ها ست و پدیدارها. انداواره ی فراکتالی تاریخ. که به سمت شمایلی ابدی پیش می رود. ریشه می دواند ، پیوند می خورد. زمان را انگار که سکونی است در می نوردد و می غرد. وحشت مداوم و یاس کشدار هستی و گاه شکوفایی شراروارش. گرچه نعره ررررررررررر پیچده است در گوش آسمان و جز نفرتی باقی نمی گذارد که خون عمر آدمی است آلود است سراسر خاک را. انسان گرگ، انسان گرگ... بار دیگر آنقدر زمزمه اش کن تا نعره اش را بشنوی!

نامه ی دیمیتری فیودوروویچ کارامازف به کاترینا ایوانوونا

ای کاتیای ستمگر : فردا پول بدست خواهم آورد و سه هزار روبل تو را پس خواهم داد و آنگاه خداحافظ ای زن سرکش! اما در عین حال خداحافظ ای عشق من! به این اوضاع پایان بخشیم! فردا برای بدست آوردن پول به همه کس مراجعه خواهم کرد و هر گاه به من پول ندهند به تو قول شرف می دهم که به خانه پدرم خواهم رفت و مغز او را متلاشی خواهم ساخت و از زیر بالشش پول خواهم برداشت به شرط آنکه ایوان برود. من به زندان خواهم رفت اما من در مقابل تو همچون مرد تیره بختی رفتار می کنم. مرا ببخش! اما خیر... بهتر است مرا نبخشی زیرا در این صورت ما هر دو راحت تر خواهیم بود. من حبس را بر عشق تو ترجیح میدهم زیرا من زنی دیگر را دوست دارم و از امروز تو او را خوب میشناسی. بنابراین چگونه ممکن است مرا ببخشی! من دزدم را خواهم کشت. آنگاه همه شما را ترک خواهم کرد و به خاور خواهم رفت تا دیگر کسی را نبینم. گروچنکا را هم ترک خواهم کرد زیرا تو تنها نیستی که مرا آزار می دهی او نیز مرا اذیت می کند؛ خداحافظ.

توضیح: من به تو توهین کردم لکن تو را می پرستم؛ این پرستش را در سینه احساس می کنم. هنوز تاری در قلبم وجود دارد که طنین می افکند. آه!چه خوب است قلبم به دو نیم تقسیم گردد. من خودم را خواهم کشت ولی نخست سگ را به هلاکت خواهم رسانید و سه هزار روبل را از او خواهم ربود و نزد تو خواهم افکند. من یک مرد تیره بخت هستم ولی دزد نیستم. منتظر سه هزار روبلت باش. در زیر بالش سگ نوار سرخ وجود دارد. دزد من نیستم ولی دزد را خواهم کشت. کاترین مرا با تنفر نگاه نکن؛ دیمیتری دزد نیست ولی آدمکش است. من پدرم را می کشم و نابود می شوم تا تکبر تو را تحمل نکنم و در عین حال تو را دوست بدارم.

توضیح در توضیح: پاهایت را می بوسم خداحافظ!

توضیح در توضیح در توضیح: کاترینا از خدا تمنا کن به من پول برساند؛ در این صورت خونی ریخته نخواهد شد لکن هرگاه به من پول نرسد خون جاری خواهم ساخت.

برده و دشمن تو

Sunday, April 22, 2007

ما به ازای دست یازیدن به هر توانی درک تراژیک نا توانی است. چراغ قوه را تنها برای دیدن ژرفای تاریکی نشانه رفتن. یک پیاله سوپ همه ی آن نیرویی را به بیمار می دهد که برای لمس سقوطش به آن محتاج است. محتاج از آن رو که زندگی برای او تماشای همین تحلیل رفتن است. امید برایش نردبانی است به بام ناامیدی. و چه ناگزیر پا بر پله ها می گذارد تا سقوطی سهمگین تر را از آن خود کند. متحد شدن با هرچه توسعه پذیر و بیکران است. سرطان توالی و تکاثر و خودزایی توان نیست و هر خورش و خیزش و دهشی وانموده ی ریزش وپذیرش است. از این رو بیهودگی مطلق زندگی زیستی- که قاطعیتش مجالی برای ارزشگذاری نمی نهد- اصل موضوع اندیشه های بیمار است. و چقدر حق دارد در یاسش انسان دچار! و چه دلتنگانه خوش باور است در امیدش.

Friday, April 20, 2007

جنایت خیابان چهل و هفتم

وقتی بازرس کشوی شماره ی 2211 سردخانه بخش پزشکی قانونی اداره ی مرکزی پلیس را کشید تا به اتفاق دستیارش نگاهی به جسد آقای پ بیاندازد، یک چشم و یک دست از مچ قطع شده از توی کشو بیرون پریدند و به طرف در خروجی حرکت کردند. چشم به سرعت روی سرامیک سفید کف سردخانه غلطید و دست با انگشتهایش مثل خرچنگ خزید. از درز زیر در رد شدند و به چپ پیچیدند. کمی طول کشید تا بازرس و دستیارش آنچه را دیدند باور کنند. بازرس فورا کشو را بست.

- ستوان!

- بله قربان!

ستوان به طرف در دوید و در راهرو اعضای فراری جسد آقای پ را دید که به طرف آسانسور می رفتند. سرعتش را اضافه کرد اما همین موقع در آسانسور باز شد و پرستاری که یک سینی پر از لوله های نمونه خون در دستش بود از آن خارج شد. به پرستار تنه زد و لوله های خون روی سرامیک سفید شکست. وقتی به مقابل آسانسور رسید در بسته شده بود. چراغ همکف چشمک می زد. پله ها را دو تا یکی پایین رفت و وقتی به همکف رسید آسانسور را دید که مردی با روپوش سفید درش را باز کرد و وارد شد. آسانسور خالی بود. به در خروجی ساختمان نگاه کرد که نیم باز بود و تا وسط خیابان دوید و سعی کرد به همه جا نگاهی کرده باشد. حاشیه ی پیاده رو، زیر خودروها و لای پاهای عابرین. به طرف نگهبان رفت.

- گروهبان چیز مشکوکی ندیدی؟

- چرا قربان!

- کجا رفت؟

- رفت به دفترش قربان. برعکس همیشه کت و شلوار روشن پوشیده بود. تو این 26 سالی که توی پلیس خدمت کردم ندیده بودم...

- منظورم یه دست و یک چشمه احمق!

- خب دست و چشم هم داشت ولی مثل همه ی ما دو تا. می دونی ستوان من و رئیس با هم وارد نیروی ...

دستیار دستش را از سر کلافگی بالا برد و پایین انداخت. وقتی برگشت بازرس بالای سر خدمتکاری که خونهای کف راهرو را با کاغذ توالت پاک می کرد ایستاده بود.

- متاسفم قربان!

- اشکالی نداره!..هنوز نصف بیشترش اونجاست.. باید دوباره یه نگاهی بندازیم.

وقتی وارد سالن سردخانه می شدند بازرس با انگشتش به ستوان اشاره داد که همانجا جلوی در بایستد تا مراقب باشد چیزی خارج نشود. بعد رفت و دوباره کشوی 2211 را کشید. گودی جای چشمی که بیرون پریده بود پر از برفک بود و چشم دیگر کاملا متلاشی شده بود. بازرس دست جسد را بلند کرد و به آنجا که از مچ قطع شده بود نگاه کرد. مثل تکه یخی که شکسته باشد محل بریدگی کاملا صاف و هندسی بود و در مقطع آن رگها یک اندازه شکسته بودند.

- خون توی رگها لخته نشده .. یخ زده!.. می دونی این یعنی چی ستوان!

- بله قربان ! ...فکر کنم دستش همینجا بریده شده.

- بله ! بعد از قتل و بعد از انتقال جسد به اینجا.

ستوان دلش می خواست نگاهی بیاندازد و بازرس این را فهمید.

- خیله خب!.. بیا یه نگاهی بنداز... فکر نمی کنم چیز دیگه ای از این مرد بخواد بزنه به چاک.

توی آسانسور ستوان دگمه طبقه ی دهم را فشارداد. بازرس پشت پلکش را خاراند.

- بنال ببینم ستوان!

- پ؛ 66 ساله؛ بی خانمان؛ الکلی؛ شش بار از چنگ بچه هایی امنیت اجتماعی در رفته، دو بار هم از مرکز بازپروری. سابقه ی بزه کاری نداره. توی جیبش یه دفترچه حساب جاری پیدا کردیم؛ پول کمی توش نیست؛ فکر کنم از سود همین پول زندگیش رو می گذرونده. جسد رو دیشب سرایدار ساختمون شماره ی 17 خیابون چهل و هفتم توی پارکینگ پیدا کرده و فورا به پلیس زنگ زده. حول و حوش ساعت یک. به پشت افتاده بوده روی زمین و یه پیچ گوشتی توی چشم چپش فرو رفته بود. دکتر می گفت درجا تموم کرده قربان.

- کی به محل جنایت رفت؟

- من قربان.

- از اهالی ساختمون بازجویی کردی؟

- نه قربان نیمه شب بود!

- حماقت کردی ستوان ..حماقت کردی ستوان..

آسانسور به طبقه ی دهم رسید. وقتی بازرس در اتاق رئیس را باز می کرد انتظار هر چیزی را داشت. برای همین تعجب نکرد وقتی رئیس را دید که روی یک قالیچه پاهایش را جفت کرده و بالا برده و دستهایش را به کمرش تکیه داده و فقط شانه اش با زمین اتکا دارد. پاچه های شلوارش تا زانو پایین افتاده بود.

- تویی بازرس؟

- بله قربان! ... یوگا قربان ؟!

- تو هم باید امتحان کنی بازرس.. برای تقویت عمومی بدن بهترین چیزه..زنت هم خوشش میاد.

رئیس پاهایش را پایین آورد و به کمک بازرس بلند شد. کت مغزپسته ای ش را پوشید و پشت میزش نشست.

- بگو ببینم چی دستگیرت شده؟

- یه دست و یه چشم..

- چی ؟!

- یه دست و یه چشم قربان!

- یعنی چی یه دست و یه چشم.

- هیچی قربان.. فعلا داریم تحقیق می کنیم.

- منظورت چی بود از دست و چشم؛ سعی نکن من رو دور بزنی بازرس!

- هیچی قربان.. یه پیچ گوشتی رو کردن توی چشمش. فقط همین رو می دونیم.

- فقط همین! دیگه چی؟

- فعلا داریم تحقیق می کنیم.

- به کسی هم مشکوک شدین. از این یارو چی دستگیرتون شده.. مقتول؟

- فعلا داریم تحقیق می کنیم.

- اینقدر نگو داریم تحقیق می کنیم. خودم این رو می دونم.. ببین بازرس در این مورد نه مسئله ی روزنامه ها مطرحه و نه فشار از بالا ولی من... ستوان میشه چند لحظه بیرون منتظر باشی؟!

- بله قربان!

نگاه بازرس از دری که بسته می شد برگشت و با چشمهای مغزپسته ای رئیس گره خورد. رئیس دستمالی را از جیب سینه ی کتش همانجا که خودنویس عتیقه اش را آویخته بود بیرون آورد و عرق پیشانی اش را پاک کرد.

- می دونی بازرس کسی به مرگ یه بی سروپا اهمیتی نمی ده، ولی من اهمیت می دم، نمی خوام وقتی چیزی نمونده بازنشسته بشم یه کار نیمه تموم روی دستم بمونه می فهمی بازرس.

- نه قربان! به این سادگی ها هم نیست، گرچه در این مورد فعلا داریم تحقیق می کنیم اما جنایتهایی هم بوده که پرونده شون سالها باز مونده. شما که بهتر می دونین قربان!

- می دونم می دونم ولی می خوام هر چه زودتر سر وته این قضیه را هم بیاری. مخصوصا که خونه ی من هم توی خیابون چهل وهفتمه. و این یعنی فاجعه!

- قول نمی دم قربان!

رئیس از کوره در رفت. انگشتش را سیخ روی سینه اش گذاشت. همانجا که خودنویسش را نزدیک قلبش نگه می داشت.

- خوب به این کت نگاه کن بازرس! فاستونی انگلیسیه. از خیاط خونه ش مستقیما با طیاره اومده به این مملکت و من توی فروشگاه خیابون جمهوری 400چوب بالاش دادم.

- خیلی ام بهتون میاد قربان! با رنگ چشمتون هماهنگه!

- مسخره بازی در نیار بازرس. دارم جدی حرف می زنم. می دونی چرا این رو خریدم. هفته ی دیگه مراسم فارغ التحصیلی دخترمه و من هم دعوت شدم. نمی خوام دوستاش به اش بگن پدرت فقط قاتل پولدارها رو گیر می ندازه؛ می فهمی بازرس؟! بنابرین برو و قاتل این ولگرد الکلی رو پیدا کن!

بازرس در را محکم می بندد و توی راهرو ستوان می افتد دنبالش. پشت پلکش را می خاراند. ستوان می داند وقتی بازرس این کار را می کند دارد به حل معما فکر می کند اما چیزی نمی پرسد.

- دیگه ذله م کرده. همه ی زحمتها به دوش ماست اون وقت افتخارش نصیب اینها می شه. بجنب ستوان باید بریم برای بازجویی.

وقتی به جلوی ساختمان شماره ی 17 می رسند سرایدار دارد برگها را جارو می کند. ستوان را می شناسد و کلاهش را برمی دارد و دست از کار می کشد.

- ایشون بازرس جنایی هستن می خواستن چند سوال راجع به حادثه دیشب بپرسن.

- چیز زیادی برای گفتن ندارم بازرس.

- جسد رو چطور پیدا کردین؟

- فیوز برق اضطراری رو روشن کردم .. مثل هر شب.. بعد زیر خودروها رو نگاه کردم تا گربه ها رو بیرون بندازم.. می دونید سر و صداشون همسایه ها رو اذیت می کنه؛ هر شب این کار رو می کنم.. بعد درهای ورودی رو بستم و وقتی که داشتم به طرف اتاقم بر می گشتم جسد پ رو پای یکی از ستونها دیدم.

- قبل از اون توی پارکینگ نرفته بودید؟

- نه.. رفته بودم کافه گلویی تر کنم.

- گفتید جسد «پ» رو دیدید. اون رو می شناختید.

- بله توی کافه دیده بودمش. گرچه سر و وضع درست و حسابی نداشت اما آدم خوش مشربی بود. چند بار دیده بودم که به ساختمون می اومد اما متوجه نشدم با کدوم خونه سر و کار داشت.

- آلت قتاله متعلق به شماست؟

- مال ساختمونه!

- پس دست قاتل چه می کرده؟

- یه تخته ابزار توی پارکینگ آویزونه.. نزدیک پله ها .. از اونجا برداشته!

- متشکرم آقا..تا اطلاع ثانوی نمی تونین شهر رو ترک کنین!

- خیالتون راحت من سی ساله که این شهر رو ترک نکردم.. ببخشید قربان پیچ گوشتی رو بهم پس می دن؟

- بعد از تکمیل تحقیقات بله! اگه لازم شد باید به اداره ی پلیس بیاید و اگه قاتل پیدا شد شاید لازم باشه توی دادگاه هم شهادت بدید. متوجه شدید آقا؟!

وقتی می خواستند از پله ها بالا بروند بازرس مکث کرد و تخته ابزار را وارسی کرد. همه جور آچاری ازش آویزان بود. و چای پیچ گوشتی رویش خالی بود. از اهالی طبقه های دوم و سوم چیزی جز شکایت از بدخوابی دیشب نصیب شان نشد. آنها امیدوار بودند از آنجا که رئیس پلیس هم توی همین خیابان ساکن است قضیه با سرعت و موفقیت فیصله بیابد. اما جلوی در طبقه ی آخر چیزی توجه بازرس را جلب کرد. یک بطری خالی مشروب که توی جعبه ی زباله افتاده بود. ستوان زنگ را فشار داد و زنی جا افتاده که موهایش را پشت سرش بسته بود در را باز کرد. دو دختر بچه ی هشت نه ساله که دوقلو بودند و لباسهای یک شکل پوشیده بودند جلوی تلویزیون برنامه آشپزی را تماشا می کردند. بازرس نشانش را بالا آورد.

- پلیس!... خانم! در مورد قتلی که دیشب توی این ساختمون اتفاق افتاده تحقیق می کنیم.

زن در را باز گذاشت و به طرف پیشخوان آشپزخانه رفت که رویش داشت گوشت خرد می کرد.

- چی می خواین بدونین؟

- موقع حادثه شما کجا بودین. حول و حوش ساعت یک.

- توی خواب

- متوجه چیزی نشدین؟

- چرا صدای آژیر پلیس و بعد آژیر آمبولانس.

دوقلوها با بالش به جان هم افتاده بودند. ستوان رفت که پادرمیانی کند.

- هی بچه ها مشکل چیه؟

- اون میگه دویست گرم میگو برای یک پرس راگوی فرانسوی کافیه.

- نخیر! اون میگه دویست گرم میگو برای راگوی فرانسوی کافیه.

- بچه ها ساکت! مگه نمی بینین دارم با این آقا حرف می زنم.

- خب آشپز برنامه چی میگه.؟ میدونستین. زن من هم این برنامه رو نگاه می کنه.

- دیروز یا حتی روزهای قبل آدم مشکوکی رو توی ساختمون ندیدین.

- اون یه احمقه که هیچی نمی فهمه.

- آره اون یه احمقه که هیچی نمی فهمه.

- نه! من کاری به کار کسی ندارم سرم توی لاک خودمه و شب و روز جون می کنم تا این دو تا رو به یه جایی برسونم.

- کی؟ زن من؟!

- چرا از گوشت خردکن برقی استفاده نمی کنین. خیلی راحت تره! اجازه بدید توی گرفتن گوشت کمکتون کنم!

- نه آشپز برنامه.

- نه آشپز برنامه.

- متشکرم.. مواظب دستتون باشید! گوشت خرد کن گرونه! ولی همین روزها باید یکی بخرم. البته یه لباس شویی واجب تره.

- شرط می بندم زنت نمی تونه با دویست گرم میگو یه پرس راگوی فرانسوی درست کنه.

- شرط می بندم زن هیچ پلیسی نمیتونه!

- و پولش رو از کجا میارین؟

- اما زنم آشپز خوبیه دخترها !

- از یکی قرض می گیرم .از دوستهام. به نظر شما اشکالی داره؟

- میتونه رولت خامه ای درست کنه؟

- راست میگه میتونه رولت خامه ای درست کنه؟

- البته که اشکالی نداره! اما یه مسئله ای هست که باعث میشه فکر کنم شما...

- دختر ها ستوان رو اذیت نکنین!

- نه اصلا مسئله ای نیست. بگید ببینم مگه شما بلدین؟

- فکر می کنم شما مقتول رو میشناختین. این طور نیست؟

- البته که بلدیم.. کاری نداره!

- آره کاری نداره!

- بله اون شوهرم بود. البته شوهر سابقم. ده سال با هم زندگی کردیم نوزده سال از من بزرگتر بود.. توی جنوب با هم آشنا شدیم .. دخترها که وقت مدرسه شون شد الکل حسابی مغزش رو پکونده بود. درخواست طلاقم پذیرفته شد و دادگاه دخترها رو به من داد. و اون فقط می تونست ماهی یک بار اون هم وقتی که هوشش سر جاش بود اونها رو ببینه. اوایل توی بانک کار می کرد اما به خاطر کم و کسری پولی انداختنش بیرون.

- شاید شما بتونین دستورش رو برای زنم بنویسین. نوشتن بلدین؟ اصلا بگین خودم می نویسم.

- می دونستین توی حسابش پول خوبی داره؟

- تخم مرغ شش تا؛ شکر صد گرم..

- نخیر.. صد و پنجاه گرم...

- بله میدونستم ..اما چیزی به من و بچه ها نمی داد .. می ترسید برای ریختن اون زهرماری توی حلقش کم و کسر بیاره!

- آرد سفید صد و پنجاه گرم؛ خامه دویست گرم..

- نخیر.. خامه دویست و پنجاه گرم..

- و شما برای مدرسه ی دخترها به پول احتیاج داشتین؟!

- صبر کنین دخترها شما گیجم کردین..بالاخره خامه دویست گرم یا دویست و پنجاه؟

- آره احتیاج داشتم. ببینم شما چی فکر کردین بازرس. من با پختن شیرینی پول خوبی در میارم. نکنه فکر کردین من پ رو کشتم که پولهای کثیفش رو بردارم. باید بگم سخت اشتباه می کنین. درسته که اون انگل عوضی اینها رو روی دستم گذاشت و پی عیاشی ش رفت ولی با این حال دوستش داشتم. پدر بچه هام بود چطور می تونستم بکشمش؟!

- آب جوش رو توی یه ظرف با شکر و آرد مخلوط می کنیم.

- نخیر اول زرده تخم مرغ رو از سفیده جدا می کنیم..

- متاسفم خانم ..باید این سوالها رو بپرسم ..رئیس پلیس اصرار داره هرچه زودتر این پرونده رو ببندیم.

- خیله خب صبر کنین .. هر دو دستور رو می نویسم...

- اوه.. رئیس پلیس!.. اون آدم خوبیه!

- اون وقت زنت باید دو بار رولت خامه ای درست کنه!

- آره..باید دو بار درست کنه!

- مگه شما اون رو میشناسین؟

- اگه حتی ده بار هم درست کنه مهم نیست.. فقط خواهش می کنم اون دستور پخت لعنتی رو بهم بگین؟

- نه! نه ! نمی شناسمش ..حتی نمی دونم چشمهاش چه رنگیه . فقط می دونم توی همین خیابون زندگی می کنه.

- اوه ستوان عصبانی نشین!

- آره ستوان عصبانی نشین!

- یه سوال دیگه...دیشب پ به دیدن شما اومده بود؟

- من عصبانی نیستم بچه ها!

- بله .. می خواست بچه ها رو ببینه.. از توی چشمی دیدم که توی دستش یه بطری داره و در رو به روش باز نکردم. چند بار با مشت به در کوبید و بعد هم رفت. فکر کنم ساعت دور و بر یازده بود. حالا راضی شدین بازرس.

- چرا عصبانی شدین... صورتتون سرخ شده..

- آره ..صورتتون سرخ شده..

- بسیار خب خانم فعلا سوال دیگه ای از شما ندارم. اما تا اطلاع ثانوی شهر رو ترک نکنین.. ضمنا اگر لازم شد باید برای ادای توضیحات به اداره ی پلیس بیایید. می دونید محلش کجاست؟.. ستوان!.. می تونیم بریم.

- خب دخترها ..از خیر رولت خامه ای گذشتم خب؟!.. دیگه باید برم.

بازرس دستش را با دستمالی که زن به او داد پاک کرد و به دختر ها لبخند زد. وقتی از ساختمان خارج می شدند ستوان زیر لب گفت« عجب وروجکهایی!».بازرس گفت « زن زیبایی بود! ولی باید یه گوشت خرد کن بخره.. این طوری دستهاش خراب میشه!». توی پیاده رو وقتی به طرف اداره می رفتند تلفن ستوان زنگ زد. او توی دهنی گوشی فقط گفت« بسیار خب» و قطع کرد.

- قربان هیچ اثر انگشتی روی آلت قتاله نیست.

- خیله خب باشه به بچه های گشت سپردی حواس شون به اون دست و چشم فراری باشه؟

- بله قربان!.. وقتی توی دفتر رئیس بودین گفتم..خنده شون گرفته بود.. لابد فکر کردن عقلم رو از دست دادم.

- گفتی موضوع کاملا جدیه؟

- بله قربان!

توی ساندویچی بین راه همبرگر خوردند و ستوان از یک قنادی دویست وپنجاه گرم رولت خامه ای خرید و سعی کرد بفهمد دختر دویست و پنجاه گرمی کدامشان بود. در طول راه بازرس مدام پشت پلکش را می خاراند و به آن زن فکر می کرد. وقتی از پله های جلوی عمارت اداره بالا می رفتند گروهبانی که نگهبان در ورودی بود وحشتزده به طرف آن دو دوید.

- قربان دیدمشون .. با آسانسور بالا رفتن!

- از چی حرف می زنی گروهبان؟!

- ستوان گفت یه دست.. من دیدمش ..قسم می خورم با همین دو تا چشمهام دیدمش .. یه توپ پینگ پنگ هم کنارش روی زمین قل می خورد.. همین الان با آسانسور..

بازرس معطل نکرد به طرف آسانسور دوید و دگمه اش را فشار داد. کمی طول می کشید تا آسانسور پایین بیاید. ستوان که مبهوت ایستاده بود با اشاره ی بازرس از پله ها بالا دوید و آنطور که بازرس با شدت دستش را تکان داده بود فهمید که تا آخرین پله باید بالا برود.وقتی آسانسور به بالا رسید و درش باز شد بازرس با عجله پا توی راهرو گذاشت و از کنار خدمتکاری گذشت که سرش را پایین انداخته بود و با جدیت تمام هنوز داشت با کاغذ توالت خونهای روی سرامیک را پاک می کرد. وقتی بازرس در اتاق رئیس را باز می کرد انتظار هر چیزی را داشت. برای همین تعجب نکرد وقتی رئیس را دید که دراز به دراز روی قالیچه اش افتاده و خود نویسش تا نیمه در چشم چپش فرو رفته بود. خون، کتش را رنگ زده بود. یک چشم یخ زده و دستی که انگار تازه جان گرفته بود و از رگهای مچش خون می چکید کنار سر رئیس افتاده بود. بازرس داشت پشت پلکش را می خاراند که ستوان نفس نفس زنان سر رسید.