Saturday, March 3, 2012

به راهی که می رسی ... چه جرز غیر مجاز ... چه درز منحوس ... چه شکاف قاطع ابر در غروب ... چه شیار شعله ی داغ بر سینه سیاه شب ... می دوزم می دوزم ... با سوزن و نخ ... می دوزم می دوزم چشمم را ... مثل وصله های مارک دار خارجی ... مثل تکه های ترمه ... دو بته جقه ... مثل دست و تخته در مسیح میخکوب ... مثل بخیه های درد و داد وقت دکتر و گلوله ... به راهی که نمی رسی می دوزم ... چی؟!!... کی گفته ام بیا؟!!... این زیپ ورکشیده ی دهنم ... این دگمه های بسته ی پیراهنم ... و می بینی این ها همه کاغذ های چرک و مچاله ... و این ها همه مداد های مفلس و مفلوک ... کی گفته ام بیا ؟!!... با خنجر های در حنجره فرو ... و پنجه های گلاویز با گلو ... از لای این همه بندهای کور گره خورده ... میله های ملال و قفل های لجوج ... و دیوارهای مدور بی درز ... و پرده های کلفت بی پاره پوره ... پشت پنجره های نرده ... و پس پرچین های پفیوس ... کی گفته ام بیا ... با حرف، با صدا ... خود دانی ... می رسی ... نمی رسی ...
اما اما ... تنها تنها ... بی اعتنا به برف ... بی اعتنا به باد ... به باران ... در صخره سار چشم به راهی قندیل بسته ام...