در جمجمه ام
گلوله ای سربی!
به جای قلبم
ساعتی کوکی گذاشتند؛
در رگهایم نیکوتین
اعصابم کلافی ازمس
مس برهنه
و سردرگمی سیگنالی که سالهاست...
در جریان مکرر تیک تاک
تدریجا تجزیه شدم و تنها قطره ی خونی
بر متن سترون خاک
لرد بست.
حالا در گودالی
زنگار می بندد اندامم
و هیچ برقی به مغزم
نمی تابد.
در حافظه ام تنها طعم خلسه ی صوفیانه ای باقی است
خلسه ای پیش ازکلید روشن
پیش از شوک برقی
پیش از زیستن به مثابه ی ماشین!
روزی که بعد از آن
اوراد خلسه های فلسفی من
در دست کنترل از راه دورها افتاد
ای سرنوشت برفکی!
No comments:
Post a Comment