دستش را دراز می کند که حلوا شکری بردارد و چای و یک بسته شمع و یک قالب صابون. حلقه ی ساده را به انگشتش می بینی و سقلمه می زنی به داوود که اسکناسهای کهنه را صاف می کند و طوری تا می زند که گوشه ی نداشته پیدا نباشد.چه تیکه ایه لامصب؛ تموم عیار فرشته س . طوری لگد می زنی به ساق پای داوود که هر چه سعی می کند صدایش را قورت بدهد نمی تواند. خم می شود که قوطی تاید بردارد و همانطور دودل می ماند بین دو مارک . دستش روی برف و دریا بازی می کند. دو لت مانتو نزدیک سینه از هم وا می شود و می بینی تاپ توری فسفری را که از زیر پوشیده و دو برآمدگی تابناک که افسونت می کند و نگاهت را با لرزشی نرم می دزدد . چه فاصله ی نازکی است تا عشق و چه جادویی و نارنجی می تابد آفتاب دم غروب به فروشگاه. روحت عصب می کشد و رعشه می گیرد استخوانهایت و تو چه خوشبختی با خواهشی که از جانت فواره می زند. افسوس فرشته ات برف را برمی دارد و آب می کند تماشای تو را مثل پشمک که توی دهان داوود آب می شود. حالا کنار تو می ایستد. حلوا و چای و صابون و تاید را می گذارد روی پیشخوان و دیو زمخت و ریشوی پشت پیشخوان همه را می گذارد توی مشمع و یکهو سگی می شود که در ولع استخوانی لوس شود و چاپلوس. قابلی نداره خانم؛ اگه اجازه بدین شخصا براتون بیارمش تا در منزل؛ آی پسر یه دیقه پشت دخل باش تا بیام. همین جاست که خونت می جوشد و رگت گل می کند. گوش تیز می کنی که فرشته ات زبان باز کند که نه ممنونم خودم می برم؛ اما نه؛ تنها سری می جنباند و همین کفایت می کند که تو گل از گلت بشکفد و دیو اخمو بشود و بد عنق. می کنه به عبارتی 3800. کیف چرمش را می جورد. چه برقی دارد پوستش و چه ماهرند انگشتها با آن ناخنهایی که لاک سرخ خورده اند. چه انحنایی دارد خطوط اندامش. محو و مورب از ساقها بالا می رود و با گرهی نرم و لوند رانها را نقش می زند. زنک شعله ایست انگاری؛ شعله ای در نسیم ملایم صبحی. گیاه جلگه ایست یا پیچک باغچه ای. منحنی محدب باسن و سینه تو گویی ورم بلوغ توست که بر تن اش روییده باشد. دسته ای اسکنا س نو می شمارد و همین که می گذارد روی پیشخوان ,حلقه, خورشید را به چشمت شلیک می کند. کور شده ای حالا؛ کور و مفتون. با خود به صرافت افتاده ای تعارف کنی حمالی خریدش را اما دل نداری. حرف همیشه ی عزیزکه به سرهنگ میگوید یادت می افتد که عاشقیت دلاوری می طلبه ببم. سوای دل چندان هم تقصیر نداری. خوب که ورانداز کنی سرت به زحمت به شانه اش میرسد. روی پنجه پا بلند می شوی و تا می توانی ماهیچه ها را کش می دهی اما نه! بچه ای تو حالا. و همین است که رو بر می گردانی و حرص میخوری. فرشته تق و تق پاشنه می کوبد بر سرامیک سرد و فروشگاه را با آن همه نور و رنگ خاموش می کند. دیو نعره میزند انگار. چیزی می خواستی پسر جون. داوود اسکناس مچاله را پیش می برد و عر میزند. یه پشمک برداشتم چه قدر میشه؛ 200 تومن پسرجون.
حالا امتداد خلوت خیابان را ساده و سبک گام برمی دارد و تو و داوود دزدک دزدک تعقیبش می کنید. خانه اش کجاست این گل سرسبد که کسی نمی داند. نقل محافل محله است حرف حضور هر از گاه این حوری در ملا عام. عذرا خاله به چشم دیده که با لندهوری رفته توی کوچه ی حکمت. عقبشون رفتم که خونه ش رو نشون کنم اما چی بگم گیس بریده آب شده بود به زمین؛ علامت نره خره رو که باهاش بود به داوود گفتم بلکه باز تو محل پیداش شد اما چی بگم ورپریده پی هله هوله خوری شه. کارد بخوره به اون شکمش. داوود دسته دسته پشمک را گلوله می کند و سق می زند و نق می زند که بیا برگردیم بابا مگه ما فضولیم. تو نمی خواد بیای ,گورت رو گم کن خیکی. چیه جوجه! هوایی شدی؟. تف به روت!,شرت رو کم کن دیگه. پشمک خوران سر کج می کند و می رود. یکباره تنها می شوی. سرکوفت زیاد می زنی به داوود اما هیچ وقت مثل حالا به اش برنخورده است که اینطور شل وار شل وار بگذارد برود. حالا تویی و شعله ای که دور می شود و انگار طناب کرده پرتویی را و به گردنت انداخته. تا سری بر می گرداند سرت را پشت تیر برق می دزدی و بعد پاورچین پاورچین پی صاحبت راه می افتی . حرف اهالی می پیچد توی گوشت که هر جا میرسند صفحه ی بدکارگی میگذارند پشت سر فرشته ی تو. الا سرهنگ که شب و روزش صفحه ی قمر است. موسم گل گوشواره ی گوشش است. موسم گل توست حالا و این غزال تیزپا که کوچه به کوچه می خرامد سوگلی تو. نرها دندان تیزکرده اند برایش. نقشه ها دارند این شغالهای بقال و چغال. عبور که می کند شیخ وشاب واویلا می شود خیالاتشان. بو می کشند و در کمین اند. چه جنگلی است این شهر هرت.
از عشق و خشم دندان بهم می سایی و بی صدا فریاد می کشی و همین می شود که گم می کنی فرشته را. عزیز راست می گفت با ماوراءالطبیعه نسبت دارد. هر که را پی اش رفته تا همین جا می کشد و هاج و واج ولش می کند. می دوی تا سر کوچه و هر سوراخ سمبه ای را نگاه می کنی .کوچه ی توفیق. کوچه ی سیزدهم. کوچه ی زنبق. بن بست شهید غلام عباس حکمت. می ایستی .سرت گیج می رود و اهل محل رژه میروند جلوی چشمت؛ خاله عذرا که زنبیل به دست رد می شود هوش و حواست بر می گردد. با لندهوره رفت تو کوچه ی حکمت. خودت را از خاله عذرا می دزدی و همین که می رود هول هولکی پلاک ها را می خوانی. این زنبق است و بعدی بن بست حکمت. می دوی و می رسی. خط سرخ کشیده اند زیر اسم شهید و در امتداد خط لاله ای روییده است یعنی عاشق بوده. سرخ رنگ عاشق هاست. ته کوچه را نگاه می کنی. در سبز رنگ و رو رفته ای ته کوچه با پیچکهای آهنی اش دهن کجی می کند. انگار همین حالا بسته شد اما تردید داری. در دو طرف درهای دیگری هم هست که انگار سنجاق شده اند به دیوار. کدام است؟. کجا رفت فرشته ی تو. بهشت موعودت کجاست.
■
رو نداری نگاه کنی به صورت پدر و مادرت که از روی رف تماشا می کنند تو را.مادرت با شکم برآمده اش آسوده ایستاده و پهلو داده به پدرت که جرات نداری نگاهش کنی. دستش را گذاشته روی شکمش و از لای انگشتهایش چیزی برق می زند. حلقه عروسی شان است که نور فلاش را بازتابانده. پدر اخم کرده اما مادر لبخند ملایمی میزند و چشمهایش برق دارد. انگار واسطه می شود بین تو و پدر که عیبی نداره بچه م عاشق شده قربونش برم. صدایش را هیچ وقت نشنیده ای اما با لبخندش با تو حرف زده است. تو هم آنجایی ولی دیده نمیشوی. مادر تو را از اخمهای پدر پنهان کرده است. عزیز در ایوان روی تشکچه اش نشسته و قلیان می کشد. بر عکس تو او با پسرش ایاق تر است. می دانی که عروسش را هم دوست دارد اما دیده ای نیمه شبهایی که خوابش نمی برد با گلک اش حرف میزند.گلک اش پدر توست. تنها صدایی که آرامش تماشای قاب عکس را بهم می زند صفیری است که در گوشت می پیچد. زوزه ای که بلند و بلند تر می شود تا به غرشی تبدیل شود. به غرشی که فاصله ی توست از قاب عکس. عزیز با شیر گاو بزرگت کرده است و گفته است که وقت بمباران دختر بچه های همسایه تو را امانت گرفته بودند و لپت را می کشیدند. دردش را روی صورتت حس کرده ای گاهی. معلوم می شود از همان اول که پا به دنیا گذاشتی دختر پسند بود ه ای. عزیز گفته است که تو پیش آنهایی و آنها در قلب تواند. پیش آنها بودنت را میدانی. آن برآمدگی گرد شکم مادرت تویی اما در قلبت چیزی جز دلتنگی قلمبه نیست. از وقتی عزیز از زوزه ها وغرشها دورت کرد و سرهنگ همه ی خانه را در ازای سه وعده غذا به شما داد و در بالاخانه سنگر گرفت این دلتنگی روی دلت سنگینی می کند. فرشته را که در فروشگاه دیدی آرام شدی. لبخندش آشنایی می داد. عزیز صدایت میکند. بالش را که بغل کرده ای پرت می کنی طرف دیوار و سرآسیمه پا میگذاری به ایوان. ببم این زغال سوخته ها رو بذار گوشه ی حیاط؛ شام سرهنگ رو هم کشیدم گذاشتم روی رف، براش ببر. بعد کجکی نگاهت می کند که بهتت برده است. چته ببم عاشق شدی؟.عاشقیت دلاوری می طلبه ببم. نه این که از حکایت امروز فروشگاه بو برده باشد؛ چند ماه است که گاه به گاه همین را می گوید و قهقهه میزند و وعده می دهد روزی را که از خدمت برگردی و خودش برایت آستین بالا بزند. همیشه توی دلت گفته ای کو تا من بروم خدمت.
از پله ها بالا میروی. در اتاق سرهنگ نیم باز است. روی صندلی ننوی اش تاب می خورد و سیگار میپیچد. تو را که می بیند عینکش را برمیدارد و سرفه می کند که یعنی تو باید سرفه می کردی ! بی هوا آمدی پسر! سرهنگ شامتون رو آوردم. با سیگار تازه پیچیده اش میز را نشان می دهد. قابلمه را میگذاری روی میز و درش را بر میداری؛ زرشک پلو سرهنگ! چشم غره می رود و سیگارش را آتش میزند و عینکش را به چشم میزند که یعنی حالا دیگر برو. سرهنگ از اقوام دور عزیز است و عزیز هم عزیز توست پس سرهنگ از اقوام دور تو هم هست. برای خانه ای به این درندشتی جز همان چند لقمه ای که از توی قابلمه برمی دارد چیزی نمی گیرد. مثل همیشه از پله ها که پایین می روی در دلت سرهنگ را ستایش می کنی. با خودت نمی گویی این هم عاقبت دلدادگی. نمی بینی خودت را که سرهنگ شده ای. پهلوی گرام کهنه ات یا نه ضبط زپرتی ات همین که فقط نوار هایده را خوب می خواند لنگر گرفته ای . سیگار می پیچی و با آه دودش را فوت می کنی. فقط عزیز می داند سرهنگ چه می کشد. گاه گداری که از پله ها بالا می رود تا قلیان بکشند و گپ بزنند از چشمهایش که پشت عینک درشتترند حکایت عاشقی اش را خوانده است. همان طور که شلنگ دود را تعارف کرده است گفته عاشقیت دلاوری می طلبه ببم و برایش از قدیمها گفته. از این که چه بوده و چه می کرده.
عزیز لم داده به متکا و پاهایش را پماد می مالد.پماد را می دهد دستت. بذارش رو رف؛ درش رو محکم کن ببم؛ ببم جان اون جعبه رو هم باز کن حالا وقتشه. پماد را می گذاری روی رف و تلویزیون را روشن می کنی. می دانی که روایت فتح دارد و عزیز یک قسمتش را هم از دست نداده است. مثل ساعت وقت برنامه را می داند.رخت خواب من رو بنداز ببم همینطور خفته نخفته تماشا کنم. نور بپاشه به قبرشون؛ اینا بودن زن و بچه شون رو رها کردن و سینه سپر کردن جلوی توپ و تانک. جایش را می اندازی و می گویی عزیز من می رم رو بوم بخوابم؛هوا خنکه. لحاف و تشکت را برمی داری و از پله ها بالا می روی . از جلوی اتاق سرهنگ که رد می شوی موسم گل به گوشت می رسد و از خود بی خودت می کند.
■
با همه ی کودکی ات تو کسی نبودی که خرافه را باور کنی. خرافه هایی که عذرا خاله و داوود و دیگران باور می کنند. برای تو معنایی نداشته است جن ها و رقص و سوگواری شان در کوره راه ها؛ دیوها و پری ها؛ و این که هر کسی ستاره سرنوشتی توی آسمان شب دارد. تا قبل از این به همه ی این حرفها می خندیدی اما حالا ستاره ای گرفتارت کرده است. زل زده ای به سوسوی جادویی اش از دوردست و ایمان داری که آن ستاره ی توست. چه سرخ و مکرر چشمک می زند و دلت را می برد. ستاره ای که تماشایش وصلت می کند به دلهره ای شیرین. به اضطراب دلچسب. به فرشته ای همین نزدیکیها. دیوارها فاصله اند. فاصله هایی بی رحم و ظالمانه؛ وگر نه با همین نسیم گرم تابستانه سر می خوردی و جاری می شدی از روی همه ی این بامها به سمتی که سمت دلدادگی توست. شهر چه کسالت بار و بیخبر خوابیده است. و چه گرگهایی زیر این بامها برای بره ی کوچه ی حکمت به دلشان صابون می زنند. توی همین جنگل خشت و خشونت می خرامد و لای همین هرزه علفها قد می کشد. روی ستاره که متمرکز بشوی و گوشت را تیز کنی می توانی صدای نفسهایش را بشنوی. حرارت نفسش صورتت را داغ می کند. همین کافی تا دلت گر بگیرد و قرارت فروبریزد در بی قراری فردایی که دوباره ببینی اش. ببینی روشنایی نارنجی و ملایم فروشگاه را و هر چه جا دارد در ریه هایت فرو ببری عطر او را که بوی صابون می دهد؛ بوی تنباکوی عزیز وقتی مهربان است؛ بوی سیگار سرهنگ وقتی موسم گل گذاشته است. اما نه؛ بوی دیگری است. جادویی تر از این حرف هاست. به مشام هرکه می رسد دیگر کار از کار گذشته است. مسمومش می کند وبرای همیشه او را از جایی که هست و فکر می کرد از آنجا به جاهایی که جور دیگری است خواهد رفت پرت می کند. پرت می کند به سمتی که ناکجاست. به جلگه ی بی انتهایی که پستی بلندی اش همان فراز و فرود اغواگر و تابناکی است که وقتی دستش روی برف و دریا مردد بود و دو لت مانتو از هم وا شد خودش را پشت تاپ توری فسفری از تو پنهان کرد. چقدر ناشیانه تصورش می کنی. حتی پوشیده تر از آنچه در فروشگاه بود. چه کند و نابلد است ذهن نوجوان تو در برهنه کردن او. روسری اش را که کمی عقب تر می زنی دلت غنج می زند و بادی که خیال می کنی دامنش را پس می برد شیدایت می کند. چه شرم شیرینی داری از برداشتن بالا پوشش. از کنار زدن ملافه ای که شاید همین حالا چند کوچه آن طرفتر پشت یکی از آن درهایی که به دیوار سنجاق شده اند روی تنش کشیده است؛ از دریدن توری که آن دو ماهی لغزان و تابناک داخلش جان می کنند. حوصله ات سر می رود و دلهره ات سر ریز می شود. چرخ احساست چه دوری برداشته است در سرازیری بلوغ. طاقت نمی کنی . پتو را کنار می زنی می نشینی. چشم در چشم ستاره ات می اندازی و حالتی داری که نه خواهش است، نه دعاست، نه التماس است؛ نه ضجه؛ که همه ی اینهاست و هیچ کدام نیست. روحت پریده است. وقتش است سر جایش برگردد. وقتش است به جهان برگردی؛ به واقعیت؛ به جنگل؛ به شهر هرت. وقتش است دور و برت را نگاه کنی ببینی کجایی. اینجا روی بام خانه ی سرهنگ که آن پایین روی صندلی ننویی اش چرت می زند و پایین ترش عزیز خفته نخفته صدای کشدار و محزون راوی را از توی جعبه گوش می کند که روایت فتح می کند. اینجا روی تنها بامی که بادگیر دارد و در محاصره ی بامهایی که پر اند از کولر و آنتن. کولرهایی که دل گرگهای درنده ی شهر را خنک میکنند،حین تماشای شهوانی تصاویر جعبه که مخلوط می شود با توهمات متعفن شان. گرگهایی که کثافت را پچپچه می کنند در گوش هم وقتی فرشته ی معصومت بیرون می آید تا حلوا شکری و چای و شمع و صابون بخرد. دلت می خواهد روی تک تک بامها بروی و با صیحه ای نفرین کنی آنها را مثل جغدی که هو هو می کند روی ویرانه ای. دلت می خواهد کولر های شان را پرت کنی توی خیابان و آنتن ها را به هر طرف که خواستی بچرخانی. دلت می خواهد هر شب از نور گیر ها بشاشی روی سرشان و توی ناودانهایشان سیمان بریزی بلکه زمستان که شد خانه خراب شان کنی. در همین فکری که چشمت به چراغهای بلوار آن طرف محله می افتد.چراغهارا دنبال می کنی و آنها تورا به جایی می برند که دلت آنجاست. بن بست حکمت همان نزدیکی است. کوچه های این محله باریک اند و خانه ها پهلو به پهلو. بامها بهم راه دارند.برقی در چشمت می درخشد. بی قراری ات از سر می گیرد و چیزی مذاب از گلویت پایین می رود. باید سری به عزیز بزنی ببینی خوابیده است یا نه. چراغ قوه را هم باید برداری. از پله ها پایین می روی. آرام گام برمی داری که چرت سرهنگ پاره نشود. سرهنگ دردسری ندارد اگر بگذاری توی صندلی اش راحت باشد. خدا بخیر کند چه تهوری در چشمهایت برق می زند.
■
یقین داری همین است. سرت را نزدیک پنجره ی نور گیر همه ی بامهای توی مسیر برده ای و تا ته ریه هایت بو کشیده ای. بوی گند می داده اند همه الا این یکی که بوی صابون می دهد؛ بوی تنباکوی دهان عزیز وقتی با مهربانی می گوید ببم؛ بوی سیگار سرهنگ که مخلوط می شود با بوی موسم گل که از شیپورک گرام بیرون می آید. بوی جادویی ماوراءالطبیعه می دهد این نورگیر. یقین داری همین است. چراغها تو را هدایت کرده اند. رفتی و دیدی که روایت فتح تمام شده جعبه به برفک افتاده است و عزیز خوابش برده با خیال گلک اش که پدر توست. روایت دیگری آغاز شده بود روایت تو و فرشته ی فروشگاه. نگاه کردی به مادرت روی رف که دست روی شکمش گذاشته انگار دست روی سر تو می کشد. بچه ام عاشق شده قربونش برم. پدرت هنوز اخمو است. نمی خواست نگاهت کند. از دستش کاری ساخته نبود وگر نه می افتاد به جانت و تا جا داشتی شلاقت می زد. اما ته چشمهایش رضایتی پدرانه سوسو می زد. همین شد که چراغ قوه اش را که عزیز توی پستو لای بغچه ای پیچیده برداشتی و زیاد معطلش نکردی. از پله ها که بالا می رفتی پشت اتاق سرهنگ گوش خواباندی و مطمئن شدی چرتش خوابی عمیق شده است تا ته گذشته ی ناپیدای دلدادگی اش. پا گذاشتی به بام و به بامها یکی یکی سر زدی و رد بوی صابون را دنبال کردی تا اینجا. و حالا اینجایی در فاصله ای به کوتاهی چند خشت و ضخامت باریک آسفالت. پایت توی دمپایی عرق کرده است و سر می خورد. شاید صدای پایت را بشنود و پنهان کند خودش را. اما نه کولرش با غرش بمی روشن است. با این حال دمپایی ها را زیر بغل می زنی از دیوارک بام می پری به آن طرف. این دیوارک مرز سست بیشه ی اوست با جنگل. حصاری نا مطمئن است مابین او و گرگهای آن طرف. پاوچین پاورچین به طرف نورگیر می روی که روشنایی زردی را به آسمان می پاشد. چراغ قوه را خاموش می کنی. به ستاره ات که هنوز آن بالا سوسو می زند نگاه می کنی و سرت را پیش می بری. خس خسی به گوشت می رسد. دلت هری می ریزد اما دل به دریا زده ای. نفست را حبس می کنی و نگاهت را توی بیشه اش می چرخانی. ازآنجا که تو سرت را به شیشه ی پنجره ی نورگیر تکیه داده ای فقط قسمتی از خانه پیداست و از همه پیداتر ساقهایی است که از حوله ای رنگارنگ بیرون آمده اند و نگاهت را می دزدند. چیز بیشتری پیدا نیست. امتداد ساقها خیلی زود پشت دیواری پنهان شده است. خس خس برفک که تلویزیون به راه انداخته است آزارت می دهد. معلوم است که خوابش برده و بی فایده است انتظارت برای جا بجا شدنش تا ببینی همه ی اندامش را. مایوس می شوی . به ستاره ات که آن بالا است نگاه می کنی و حالت ضجه داری ؛حالت فریاد. دوباره نگاهت را توی خانه می چرخانی . چیزی آنجا روی رف سوسو میزند.مثل سوسوی ستاره تو. شمعی است که جلوی قاب عکسی گذاشته است. شعله اش با باد کولر تاب برمی دارد و عکس را سایه زنان روشن می کند. عکس مردی است با لباس نظامی و چشمهای درشت و ریش انبوه. چقدر جوان است و چه آشنا و صمیمی است. عکس از نزدیک است از سینه به بالا و گوشه ی چفیه مرد که دور گردنش پیچیده در باد رهاست. خط سرخی زیر کادر عکس کشیده شده است و لاله ای درامتداد خط روییده است. نفست در سینه گیر کرده. مرد از توی عکس به تو لبخند می زند و انگار چیزی در گوشت زمزمه می کند؛ سرخ رنگ عاشق هاست. سرخ رنگ عاشق هاست... سرت گیج می رود. صفیری در گوشت می پیچد؛ زوزه ای که بلند و بلندتر می شود تا به غرشی مهیب بدل شود؛ غرشی که فاصله ی توست تا عکس.
No comments:
Post a Comment