هر نفسی که فرو می رود
فرا می آید
این چه مسخره ای است!؟
نه پری اقیانوسی،
نه لک لک دریاچه ای؛
نه جعد گیسوی یاری!
نه سواری،
بر مرکب تیزپای خیالی!
خیمه شب بازی خمیازه است این
یا خلوت خمار آلود خراب آبادی!
هرچه بوی نا گرفته
ناودان آویخته از چشم و
ناله ی نیازهای ناممکن!
نان
آخرین سنگپاره های برهوت سترون روح است و
نمک
زخمه ای که زخمی کهنه را می نوازد
خیمه شب بازی خمیازه است این
یا خواب بی خاطره ی قیلوله ی دیوی!
خلاصه این پرده ی پاره
این پرستوی بی پر
این پیوسته اشک و خون
فواره ی جنون
دچار چه مسخره ای است!
هر نفسش که فرو می رود
فرا می آید!
No comments:
Post a Comment