دلم میخواست اسب باشم
اسب ترکمن
فلات ایران را بتاخت
گز کرده باشم
از مرو تا تبریز.
کبکی
سر فروبرده به برف البرز بودم ای کاشکی!
طعمه ی تسلیم پنجه ی قوشی.
زبانه ی آتش بودم کاش!
در مجمر آتشگاهی میانه ی کویر
یا بادگیری
در یزد
یا شاید شرابی از یاد رفته در خمره ی مدفون باغچه ای در شیراز.
می توانستم سرمه باشم
در خورجین قافله ای
که عود و عنبر و ادویه می برد
از کلکته تا اورشلیم.
می شد سمرقند باشم
خود سمرقند
یا کوزه گری در بخارا
دست کم طاقی در میدان نقش جهان
یا طاقچه ای در مسجد شیخ لطف الله.
می شد خار مغیلان باشم
روییده از صخره ای در تفتان
بی اعتنا به بارد-نبارد باران؛
یا در آسمان
تکه ابری شکل خرگوش
که از تکه ابری شکل گرگ
فرار می کند.
خوب بود
سوزن گرامی بودم
بر صفحه ای از قمرالملوک
که سرهنگی بازنشسته گوش می کند
یا آکاردئونی
که پیرمردی در میدان توپخانه می کشد
یا حتی نی لبک شبانی
که همه ی تابستان را
زیر سپیداری نواخته است.
شبی دنج می شد باشم
برای گوزنی مغرور
که به شبانه روز جنگلش ایمان دارد
یا خال سیاهی
روی بال قرمز کفشدوزکی
که نشسته است بر پوتین شهیدی در شلمچه.
چه ها بودم که می شد
چه ها باشم که نبودم.
وردی نبودم
بر لب مرتاضی در بنارس
بندی نبودم
از کیمونوی شاهزاده ای در توکیو
لبخندی
به سمت کودکی در قندهار.
نه ارابه ی سرداری رومی بودم
نه ساطور جلاد درباری بومی؛
نه تور ماهیگیری در قشم
نه تور گیسوی دختری قشقایی.
درخت نبودم
علف نبودم
گیاه نبودم؛
نه صنوبری صبور
نه سپیداری ستبر
نه کاکتوسی تنها
تنها شاهد جدال نیمروز دو هفت تیرکش.
من به پونه ای قانع بودم
به میخکی
به میخی در کتیبه ای مهجور
نقشی از فتوحات دلاوری؛
به حرفی در نسخه ای خطی
از راز و رمز سیر و سلوک صوفی ساده دلی
حتی به کلمه ای در درس حسنک کجایی.
به برکت مگسی قانع بودم اگر
قورباغه ی پیر برکه ی پاکی بودم.
به خنجری
که بر گرده ی شبگردی خبیث می نشست
به مدادرنگی ها و کتابچه ها
به کوچه ها و آلوچه ها
به توپها و تیله ها
به ابرها و ابروها
به بادبادکها
که کودکی ام را هوا کردند.
آی بادبادک ها...
!!!
No comments:
Post a Comment