باران تازه بند آمده.کیلومترها از مردهایی که یک تکه مقوا را که رویش نوشته شده «گوسفند زنده»به سر چوبی زده اند و مثل تابلوی ایست پلیس بالا و پایین اش می کنند گذشته ایم. نمیدانم برای چندمین بار است که به خاطر مساله ی مریم مجبورم بزنم روی ترمز؛ ضرورت ریدن. دفعه های قبل را تا پیاده شده ضرورتش کنسل شده. شمارش ضرورتهایی که برایش پیش می آید ممکن نیست. حتی پیش بینی تقریبی وقوع آنها محال است.رفتارش با هیچ کدام از درسهای مدیریت جور در نمی آید.جدی جدی نگاهش می کنم و می گویم:«جون مامانت این دفه قالشو بکن»چشم غره می رود و صدایش را نازک می کند « ااااه ...مگه دست خودمه». ماشین هنوز کاملا نایستاده که که پیاده می شود و در را محکم می بندد و به کنار جاده می دود.می گویم:«عزیزم یواش!» می گوید:«چی کار کنم داره می ریزه».
- برو اون پشت .
- می ترسم تو هم بیا.
با بی میلی پیاده می شوم. هوای نمناک صورتم را خنک می کند.از دوردست نقطه های زرد مثل اشباح پیش می آیند و تا کمی نزدیک می شوند تجزیه می شوند و زوجهایی را می سازند که از هم فاصله می گیرند و وقتی زوزه کشان عبور می کنند قرمز می شوند و دوباره در دوردست متحد می شوند. از تپه ی کم شیب کنار جاده بالا می رویم.جیغ کوتاهی می کشد و می ایستد. دامنش به بوته ی تیغ گیر کرده.به زحمت توری بلند دامنش را از تیغ ها جدا می کنم.هوا کاملا تاریک شده و تنها آنجا که خوشید غروب کرده است آسمان با سرخی دلگیر کننده ای روشن است.پشت تپه سایه ی تاریکی است که گهگاه عبوردایره های زرد روشنش می کند.
- برو اونجا... دوباره گیر نکنی.
- می ترسم , بیا جلوتر.
مطمئنا حق دارم جلوتر بروم. هرچقدر که دلم بخواهد. تا همه ی تن او.تا همه ی فراز و فروداندامش؛ تا پشت آن تور سپید؛ همانجا که عضلاتش گرسنه ی عضلات منند. حق دارم به دندان بکشمش، مثل جگر گوسفند. خودش به آن مرد ریشو که چند بار آیه ها را خواند اجازه داد تا این حق را برای من صادر کند.همه ی آن صورتهای معطر و بزک شده که موذیانه به من و او می خندیدند شاهد این حق اند. حقی که با پرتاب نقل های رنگی و اسکناسهای نو جشن گرفته شده است. سنگی زیر پایش می لغزد.
- وای ...حمید...می ترسم.
- خبری نیست ...زود باش ... شروع کن دیگه.
چند قدمی توی تاریکی بر می دارد و بر می گردد. نقطه های زرد هنوز دورند و تا وقتی دایره های زرد نشده اند خطری متوجه ما نیست. بعد از آن صدای غرش وار، قرمز هم که بشوند دیگر کاری به کارمان ندارند.
- چرا نمیای ؟... زهره ام ترکید... جک و جونور نداشته باشه اینجا حمید؟
می روم کنارش می ایستم. طرح اندامش توی آن لباس مسخره است اما هنوز باشکوه و هوس انگیز است. من بعد باید بگویم چیز های جالبتری بپوشد. لباس هایی مثل این خیلی مفصل اند ؛ تازه بیشتر از همین یک شب که نمی تواند آن را بپوشد. نزدیکتر می روم.
- د یا لا دیگه... ماشینو بد جایی پارک کردم... عجله کن... خیلی از جاده دور شدیم!
- خیله خب ,الان...
توری را کنار می زند و دامنش را بالا می کشد و می نشیند. رویم را به طرف جاده می گیرم. می دانم که می توانم این کار را نکنم. حق دارم نگاهش کنم .خودش گفت بله و این افتخار را تا ابد به من داد. پوزخند می زنم. افتخار... افتخار... فکری می شوم نکند قبل از من این افتخار را به کس دیگری داده بوده باشد. اما به خودم نهیب می زنم که حالا برای این حرفها دیگر خیلی دیر است. این یک وسواس مزخرف فکری است. گیرم که این طور باشد، دیگرکار از کار گذشته است. توی این وضع تماشا کردنش چندان لطفی ندارد. دایره ی زردی نزدیک می شود و همین حالاست که تقسیم بشود و مثل چشمهای ببری بدرخشد و هجوم بیاورد. مریم آهسته و مضطرب می گوید:« یه وقت نبیننمون...».به جاده نگاه می کنم ببر غران عبور می کند و زردها قرمز می شوند. مریم هن هن می کند. صدای شره می آید و بعد آن بوی بد مشمئز کننده. همین طور که دایره های قرمز بهم می پیوندند صدای بوق می شنوم. بوق ممتد و بعدش بوق مقطع؛ مثل بوقی که توی شهر برایمان می زدند. گفته بودم:« خوشم نمیاد... برای چی اینقدر بوق میزنن... که چی بشه...اصلا اینا برای چی افتادن دنبال ما ... مهم مراسم بود که تموم شد...» مریم گفته بود:« بوق بازی در نیار حمید… بوق بزن»گفته بودم«بالاخره بوق بازی در بیارم یا نه؟» و کلی خندیده بودیم.
- چی بود حمید؟
- هیچی ...کارت تموم شد؟
بوی بد توی دماغم می پیچد.چه دنگ و فنگی! سر پا بند نمی شوم .آنقدر لفتش داد که مثانه ی خودم هم پر شد.اما نمی خواهم اینجا تخلیه اش کنم . اگر او هم نسبت به تن من خودش را محق بداند چه؟ گر چه حقش هم همین است. اگر بخواهد تماشا کند چه؟ بعد مثل آتشی که یکهو گر می گیرد بزند زیر خنده. نه! نمیشود؛ رویای دیگری برای لحظه ی اول دارم. تخت مخمل سلطنتی ،با بالشهای اطلس و پرده های آبی زردوز و آن همه چراغ نئون سبز برایم بالای یک میلیون آب خورده است.منتظر می شوم کارش را تمام کند برود توی ماشین بعد...
- حمید! ... با چی خودمو پاک کنم.
صدایش در باد می پیچد و با طنین بمی از سنگها بر می گردد. جیبهایم را می گردم. کت و شلوار دامادی است اما هیچ دستمالی تویش نیست. چند تا نقل رنگی ته جیب کتم جا خوش کرده اند. حرص می خورم که چرا چیزهای کوچکی مثل این که همیشه باید همراهم باشند درست موقعی که لازمشان دارم غیب شان می زند.
- با سنگی ،برگی،چیزی خودتو پاک کن!
عصبی میشود و جیغ کوتاهی می کشد. صورتش را که مثل گوسفند ماده ای به طرف من گرفته است توی تاریکی تشخیص می دهم.
- برو یه چیزی بیار... فقط زود باش ...خیلی می ترسم.
هول شده ام .به طرف جاده می روم. نقلها را می اندازم توی دهانم و خرچ خرچ می جوم. چقدر شکل گوسفند شده است. فکر این که اگر بچه دار شدیم بچه ها هم شکل گوسفند بشوند حرصم می دهد. بعد از بچه دار شدن حتما مریم چاقتر می شود. شاید صورتش کمتر تغییر کند اما حتما کپلش ورم می کند و سینه اش هم مثل مال گوسفند بزرگ و ور افتاده می شود. تصورش هم وحشتناک است اینکه توی بیمارستان پرستار بره ای را بگذارد توی دستم و بگوید:« پدر این بچه شمایین؟» وبعد کاغذی را نشان بدهد بگوید:«باید اینجارو امضا کنین». از دایره های زرد خبری نیست.کورمال کورمال روی داشبورد دست می کشم. جعبه ی دستمال کاغذی را پیدا می کنم. سبک است؛ انگشتم را از شکافش تو می برم و وارسی می کنم. خالی است. وقتی باران می بارید همه را برای پاک کردن بخار شیشه ی جلو مصرف کردیم. باد صورتم را کرخت می کند و با خودش صدای بع بع مریم را توی گوشم فرو می کند. عاجز شده ام. مثل کسی که بین جمعیت یکهو برهنه بشود عاجز شده ام.کاش ببری از توی تاریکی بیاید و ببردش اگر یک چاقو توی ماشین داشتم می رفتم و گلویش را گوش تا گوش می بریدم و جسدش را همانجا روی کثافتش می سوزاندم. مثل همانی که پیش پایمان بریدند و خونش پاشید روی کفشم. با پیچ گوشتی هم می شود بلایی به سرش آورد.باید عمود به پشت گردنش بزنی طوری که از سیب آدمش بیرون بزند و صدای ناله اش را همانجا روی تارهای صوتی اش سلاخی کند. نباید خونش به کفشم بپاشد. جعبه ی دستمال را باز می کنم رویش درشت می نویسم « گوسفنده مرده ». شاید یکی از آن ببرها گرسنه باشد و حاضر بشود پول خوبی برایش بدهد. اگر هم نه! دفنش می کنم و می زنم به چاک.گور بابای هرچی بالش اطلس و نئون سبز.اما نه ! روش من چیز دیگری است .140 واحد را که الکی پاس نکرده ام. ذهنم را ورزش داده ام. کلاس یوگا رفته ام .ذهنم برای شرایط بحرانی خلاقیت دارد.آدمهایی که بجای دماغ روی صورتشان یک موش پشمالوی سفید دارند. دو تا ببر که کنار پمپ بنزین سیگار می فروشند.دوچرخه ای که چرخهای مثلثی دارد.فکری به سرم می زند. از تپه بالا میروم. نزدیکش که می شوم می گوید :«حمید ...حمید...تویی...چرا اینقدر دیر کردی ...نزدیک بود از ترس دق کنم...» جورابم را از پایم می کنم و می دهم به اش.
- این چیه؟
- چی کار داری... زود باش خودتو تمیز کن بیا.
- بس نیست!... دستمال که تو ماشین بود.
کفری ام اما کاری ازم ساخته نیست. گیر افتاده ام. شاید اگر هر وقت دیگری بود...دارم خفه می شوم. کراوات را باز می کنم و پرت می کنم طرفش. طرف پهنش گیر می کند به بوته ای که مریم پشتش نشسته و طرف باریکش را باد به او تعارف می کند.
- با این؟
- دیگه خفه شو...
- آخه!...
بر می گردم به طرف جاده. باد روبانها و گلهای روی ماشین را کنده و بهم ریخته است. روبانهای مانده را می کنم و می اندازم وسط جاده که باد با خود ببرد. سبد گلی که روی کاپوت بود حالا روی آسفالت قل می خورد و می رود توی تاریکی. پشت رل منتظرش می شوم. فکر می کنم الان می ترسد و زود می آید اما طولش می دهد. سیگاری از توی داشبورد برمی دارم و آتش می زنم. پاکت را که می خواهم سر جایش بگذارم دستم چیز نرمی را لمس می کند. یک برگ دستمال کاغذی است. مچاله می کنم و می سپرمش به باد.توی آینه به خودم نگاه می کنم. بهم ریخته ام. موهایم شاخ شده. شکل قوچ شده ام.کارت عروسی مان از آینه آویزان است.سایه ای از مرد و زنی که هم را می بوسند و چند خط شعر مزخرف. ایده ی مریم بود. می گفت شعرش خیلی معنی دارد؛ باید از آینه آویزانش کنیم. این را توی فیلم دیده بود.شیشه را پایین می کشم و دود را فوت می کنم بیرون.دوباره دایره های زرد پیش می آیند. این بار دوتا که اگر تقسیم شوند می شود چهارتا. چهار تا جفت جفت با زوزه های گوش خراش و چشمهای براق ببری. بوق ها دوباره به سرم می زنند. «بوق بازی در نیار ». چرا این را گفته بود با آن لحن مسخره. چطور به ذهنش رسیده بود مرا بوق خطاب کند آنهم وقتی که داشتند بوق واقعی می زدند.مریم روزهای پیش نمی توانست این طور بد دهان باشد.«بوق بازی ».شاید به خاطر شبی بود که در پیش داشتیم. بوی کثافتش هنوز توی دماغم است. توی کله ی موش روی صورتم؛ پشمالو و سفید. همینکه دایره های قرمز ببر اول بهم می رسند ، ببر دوم زوزه کشان از کنارم رد می شود و بوی گازوئیل سوخته را با دودش می پاشد به صورتم. گلوی موش پشمالو می خارد. شیشه را بالا می دهم و شیشه ی آن طرف را پایین می کشم.داد میزنم« مریم...بی شعور عوضی زود باش». مثانه ام دارد می ترکد.پای لختم توی کفش اذیت می شود. ماشین را رو به تپه جابجا می کنم و چراغها را نوربالا روشن می کنم. پیاده می شوم و کنار ماشین می ایستم. ها! آنجاست پیدایش شد. سرتاپا سفید و روشن. یک دستش را جلوی صورتش گرفته. اشاره می دهم که بیا پایین.لابد چیزی نمی بیند. نور پایین می کنم و باز علامت می دهم. باز هم متوجه نیست. داد می زنم « هوی...» روی تپه با سر گوسفندی اش ایستاده و می خندد. جورابها و کراوات گهی را با فاصله توی دستش گرفته. داد می زند :«برات می شورمشون». از تپه سرازیر می شود. از حرص پوزخند میزنم و می نشینم پشت رل. ته سیگار را می اندازم زیر چرخ های ببر بعدی .جاده دارد کم کم شلوغ می شود.همین طور که دارم آمدنش را نگاه می کنم یکهو روی دو زانو زمین می خورد.« وای ...حمید ...گیر کردم به تیغا...».طرح روی کارت را نگاه می کنم. سایه ی مردی که دو دستی کمر سایه ی عروسی را چسبیده است و می بوسدش. بوق ها در گوشم فرو می روند و صدای شره شاش و بوی گند کثافت موش پشمالویم را فراری می دهد. پرستار می گوید« پدر این بره کیه؟».مرد ریشو آیات را تکرار میکند و اسکناسها در هیاهوی صورتک های بزک شده پرواز می کنند و نقل ها ی رنگی از سرو رویم می ریزند و چند تایی هم می افتند توی جیب کتم. پرستار می گوید « باید اینجا رو امضا کنین!» نگاهش میکنم و می گویم:«بالاخره بوق بازی در بیارم یا نه؟» گوسفند خر خر می کند. روی کفشهایم خون پاشیده.« چیزی نمی بینم بخارهارو با اون دستمالا پاک کن!». ببر های سیگار فروش. دوچرخه ی مثلثی. ضرورت ریدن . خلاقیت شرایط بحران. مدیریت بحران.« حمید ...گیر کردم ...بیا کمک...»سرم را تکیه داده ام به فرمان.کسی تابلوی «گوسفند زنده» را پایین می آورد. بوقها کم کم محو می شوند. دایره های قرمز بهم می رسند.خلاقیت! خلاقیت! شقیقه هایم را مالش میدهم.فکرش هم سخت است .پیاده بشوم و آن جوراب و کراوات کثافت را از دستش بگیرم؛ بعد همان طور که بع بع می کند از تیغها جدایش کنم و سوار ماشین بشود و درش را محکم بکوبد و بعد روی تخت سلطنتی و بالشهای اطلس من لم بدهد و به نئونهای سبزم بخندد. تصورش هم وحشتناک است.توی آینه نگاه می کنم. شاخ موهایم را می مالم و می خوابانم. کم کم شکل خودم می شوم. کارت را میکنم و می اندازم بیرون و با پای لختم که حالا توی کفش راحت است روی پدال فشار می دهم. دوباره باران گرفته است. باید توی پارکینگ بعدی مثانه ام را خالی کنم.
No comments:
Post a Comment